Part 14

20 10 0
                                    

از خونه زدم بیرون... روشنایی روز... بالاخره تونستم نفسمو بدم بیرون، با سرعت میدویدم سمت خونه... قلبم تیر کشید، قفسه سینم رو چنگ زدم... توی راه مکث کردم... حالا چیکار کنم؟ نمیدونم در اون لحظه چی فکر میکردم ولی گوشیمو دراوردم... بخاطر لرزش دست از دستم ول شد روی زمین، برش داشتم، وای یادم نبود شارژ نداره... دور و بر رو نگاه کردم و با عجله رفتم سراغ تلفن عمومیی که دیدم...
به سختی شماره گرفتم

+ا... ال... الو... اداره پلیس؟...

صدای زنی توی گوشم پیچید ولی نمیفهمیدم چی میگه... عرق صورتم رو پاک کردم... میخواستم قتل گزارش بدم ولی...

×الو؟ پشت خطین؟ چه اتفاقی افتاده؟ الو؟

لبمو محکم گزیدم و صدای کارلا توی گوشم چرخ میزد... نمیتونستم... نمیتونستم...

_لیبه... اسمتو خیلی دوست دارم...
(توی آلمانی لیبه به معنی عشقه)

_همیشه عاشقت بودم... ‌درد که نداری؟ خوب بود؟... بیا با هم باشیم...

صدای خنده هاش، حس نوازشا، لمساش و بوسه ها... و در نهایت اون جنازه ها و خون های پاشیده...

گوشیو سر جا کوبیدم... همونجا ول شدم روی زمین و شروع کردم به وحشیانه زار زدن و کوبیدن مشت به سینم

‌چرا آخه چرا...؟ در طول یه شب... اون بلا سرم اومد... بعدش فکر کردم عالی ترین شب زندگیمه... کسی که عاشقش بودم گفت اونم عاشقمه... همون موقع باهم خوابیدیم... بدون هیچ آشنایتی... و... اون پسر مهربون جدی‌ که محبوب همس... یه قاتل زنجیره ای روانی از آب درومد که بالای بیست نفرو کشته!!!

نمیدونم چطور خودمو کشیدم خونه... و سوال پیچ شدم توسط مامان و بابام که چرا انقدر رنگ پریده و اشفتم... بهشون گفتم سر خر بازی دیشب رفیقام هنوز توی شوک و ترسم و اینکه وسط راه یه مومیایی پرید جلوم و ترسیدم... بالاخره قانع شدن، رفتم توی اتاقم و بالاخره با آرامش ول شدم روی تختم...

تا چند روز غذا معدمو بهم میزد... همش اون دوتا مرده جلوی چشمم میومدن... و پدر و مادرم به حساب شوک توی قبرستون میزاشتنش...

بخاطر احساساتم نتونستم خودمو راضی کنم لوش بدم... با اینکه قتل های سریالی میکرد... بعدش فکر کردم... اگه به پلیس میگفتم و چیزی تو خونش پیدا نمیکردن... سری بعدی میومد سراغم نه؟ و خانوادم... هیچی نمیتونم بگم...
〰〰〰〰

مونده بودم چطور قراره باهاش توی مدرسه مواجه شم... ولی اون رفتارش طبق معمول عادی بود... بعضی وقتا متوجه نگاهش میشدم..‌. میخواست بیاد پیشم... ولی ازونجایی که تا میدیدمش مثل سگ میگرخیدم نزدیک نمیشد، گاهی اوقات پدر و مادرم و بقیه از ناپدید شدن اون دو نفر حرف میزدن... ناخونامو کف دستام فشار میدادم... من میدونستم چه بلایی سرشون اومده ولی نمیتونستم هیچی بگم...

دوستامم فکر میکردن این رفتارای عجیبم بخاطر کار خودشونه گرچه واقعا محلشون نمیدادم و دیگه باهاشون نمیچرخیدم...
تا یکی دو هفته منت کشیو، معذرت خواهیو گریه زاری شنیدم و بالاخره تونستن از دلم درارن... گویا مامانم اول حسابی ترسوندتشون بعدم براشون گفته که یکی از همکلاسی هامون بوده... پرسیدن ولی بهشون نگفتم پیش کارلا بودم...

اواخر سال تحصیلی شد و دیگه توی امتحانا بودیم... توی راهرو کارلا از سمت مخالفم میومد... بهم خیره شد و لبخند زد

_لیبه! بیا... حرف بزنیم...

لبمو گزیدم و سرمو به نشونه مخالفت تکون دادم

دو قدم اومد به سمتم: لیبه!

که با گیجی و ترس به سرعت رفتم آرتی که توی راهرو بود

بالاخره سال تحصیلی تموم شد و تونستم به ذهنم استراحت بدم... مسخره بود ولی... دلم براش تنگ شده بود... خیلی خیلی... کارلا... آخه چرا...؟ ای کاش دستم میشکست... هیچوقت اون درو باز نمیکردم... اونوقت نمیفهمیدم و میتونستم باهاش بمونم... اما اگه بلایی سرم میاورد چی؟...
〰〰〰〰

کل تعطیلات رو با همین افکار و بدون خبری از کارلا گذروندم تا اینکه سال آخرمون شروع شد... یه دبیر جدید اومده بود... مرد خوب مهربون و سرزنده ای بود تازه به محلمون نقل مکان کرده بود... همه ازش خوششون میومد...
چرا نمیتونم... کارلارو فراموش کنم؟... وقتی امسال تموم شه... دیگه همو نمیبینیم... چقدر تلخ و زجراور که اینطوری هنوز شروع نشده تموم میشه...
یه ماهی گذشت، با امیل سر یه مسئله ای دعوام شده بود، با پکری تمام در خونه رو باز کردم و داخل شدم ولی با صحنه ای مواجه شدم که همون جا خشکم زد...

مامانم با خنده فنجون قهوه ای روی میز گذاشت: اوه لیبه برگشتی؟ نگفته بودی با همچین پسری دوستی، نیم ساعت دیر کردی

با صدایی که بخاطر شوک از ته چاه درمیومد زمزمه کردم: با بچه ها رفتم بستنی بخوریم...

کارلا با مهربونی بخاطر قهوه از مادرم تشکر کرد و گویا در این نیم ساعت خیلی از هم خوششون اومده بود...

با نیش باز و چشمای خمار با همون لحن تحکم دار و جدیش گفت: اومدم در مورد پروژه فیزیک باهات حرف بزنم اتاقت کجاست؟

دیگه مجبور بودم قبول کنم... با سر به طبقه بالا اشاره کردم، از جاش بلند شد به مادرم گفت: زود برمیگردیم پایین خانوم کینا

رفتیم بالا، وارد اتاقم شد... درو پشت سرمون بستم و تکیه دادم به در... آروم لب زدم: اینجا چیکار میکنی؟

کانال تلگرامی: ‌@Yaoicity

The Secret of the black snake Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu