لباس مشکی چسبونم رو پوشیدم و گریممو درست کردم... واووو به خودم توی آینه قدی نگاه کردم، شنل سیاهمو تاب دادم و دور خودم چرخیدم
به خودم خندیدم و توی آینه به صورت سفید شدم و چشمایی که توشون رو مشکی کرده بودم زل زدم: عجب خونآشام کردنیی شدم!
گوشیمو برداشتم، خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون، حیاط خونه رو با بابام تزئین کرده بودیم... از بچگی... عاشق این کار بودم... به کدو ها که نور شمعشون سو سو میزد نگاه کردم... هورااااا امشب قراره حسابی خوش بگذره!!! تا خود صبح میچرخیم و حال میکنیم، تو فکرای خودم بودم که سر و کله کسی پیدا شد...
+آرتی تویی؟
با دیدن سر و وضعم سوتی کشید: به به! کاش دختر بودی! اونوقت به جای جشن گرفتن هالووین توی خیابونا...
سرش که تماما توسط ماسک گرگش پوشیده شده بود رو برد بغل گوشم و آروم زمزمه کرد: میبردمت توی تختم...
+وات د!!! منحرف دیوث!!!
خندید و دستشو انداخت دور کمر باریکم: والا! امشب همش باید حواسم بهت باشه ندزدنت یا توی جمعیت دستمالیت نکنن! این چه لباسیه آخه! کلا چسبیده! اغوا کننده هم هست! بدنت هم بدن نیست که! یه مجسمه بی نقص تراشیده شدست...
+کم زبون بریز کسخل! بقیه کجان؟
_کم کم پیداشون میشه! راستی لیبه! یکی از فانوس های شیطانتو (همون کدو هارو میگه) انتخاب کن با خودمون ببریم!
+وا! واسه چی؟
بهش دقت کردم و دیدم با خودش یکی آورده، از رو زمین برش داشت: بقیه هم میارن! تو بردار بهت میگم!
یکی از کدوهایی که خودم دهن و چشماشو برش داده بودم بر داشتم، سر و کله امیل، جکی و میا هم کم کم پیدا شد! آرتی مثل گرگینه ها زوزه ای کشید و لباس پشمالوشو مرتب کرد، امیل گریم فرانکنشتاین داشت و جکی و میا هم طبق معمول هر کار میکردن با هم میکردن! جفتشون یه ست جادوگر بنفش تیره و مشکی زده بودن، واییی چقدر اون کلاه های جادوگریو دوست دارم... شاید سال دیگه اینطوری بپوشم! هر کدومشون هم یه کدو توی دستاشون بود، با نگاهشون وقتی کامل منو خوردن رضایت دادن راه بیفتیم
امیل خندید: اینو با خودمون نیاریم! خطریه! بلا ملا سرش میارن!+ببینم این فانوسا برای چیه؟
کسی جوابی نداد، توی خیابون شلوغ راه افتادیم و من با شیفتگی به لباس های مردم و تزئینات مغازه ها نگاه میکردم... اگه به خودم بود میخواستم مثل جوگیرا برم سانت سانت محله رو بگردم، چند تا نگاه گرسنه از مردها و پسرای بزرگ تر از خودم دریافت کردم پس آب دهنمو قورت دادم و به مسیر جلوی پام خیره شدم
آرتی بازومو محکم گرفت: تچ! میخواستی کمتر تیپ بزنی! نترس چیزی نمیشه
+هه! هر چی! بازم یه پسرم! خطر چیه!؟
حس میکنم با این کارم گور خودمو کندم! مطمئنم اگه پنج تا نبودیم دخلم اومده بود! توی جمعیت... روز جشن... کی به کیه!
کم کم مسیرمون خلوت تر شد، آرتی پشت بوته ها قایم شد و چند تا بچه دبستانی که با هم میرفتن سراغ خونه ها تا شکلات بگیرن رو ترسوند! اونا جیغ کشیدن و با لباسای بامزشون فرار کردن... روح... زامبی... جادوگر... پری...
شروع کردیم به خندیدن و به راه رفتن ادامه دادیمتوی تاریکی به دور و اطرافم نگاه کردم: ببینم شماها... چرا بهم نمیگین داریم کجا میریم؟ قراره جشن بگیریم! پیاده روی حال نمیده که! اینجا هیچ کوفتی نیست
آرتی لب زد: وای! یکم صبر داشته باش! قراره یه کار متفاوت بکنیم امسال! خوش میگذره نگران نباش
امیل اخم ریزی کرد و خودشم دو دل بود: ببینم آراتا... تو مطمئنی مشکی پیش نمیاد؟
_بچه نشو امیل! این فقط یه بازیه مشکلی پیش نمیاد
سر جام مکث کردم: ببینم این راه... به قبرستون قدیمی نمیره...؟ وات د!!! چرا داریم میریم اونجا؟؟؟ چرا همتون میدونین و من نمیدونم؟؟؟
آرتی دستی روی شونم گذاشت: آخه عزیزم اگه اولش بهت میگفتیم کجا داریم میریم که نمیومدی باهامون! اذیت نکن زود برمیگردیم به جشن هم میرسیم!
دستام شروع کردن به سرد شدن: معلومه که نمیومدم! میخوای چیکار کنی؟؟؟
_بس کن لیبه! شدی مثل بچه دبستانیایی که از داستانا و خرافات ترسناک میترسن!
نیشگون آرومی از بازوم گرفت و ادامه داد: اگه انقدر میترسی میتونی همین الان برگردی ولی...
نگاه سقراطیی به سر تا پام کرد: فکر نمیکنم تا خونه برسی!
+پوففف لعنت بهت!
بالاخره رسیدیم به ورودیه قبرستون، با ترس و لرز و هاج واج به داخل و قبر ها زل زدیم!
به حرف اومدم: اینجا توی روز روشنش خوف آوره! چه برسه شب اونم چی شب هالووین!!! اومدیم چه گوهی بخوریم اینجا؟؟؟
_اه انقدر ضد حال نباش! اومدیم ببینیم توی همچین شبی میشه چند تا مردهی واقعی دید؟ نترسین! فانوسارو برای همین آوردیم! تا وقتی شمعای توشون برای هر کس روشن باشه در امانیم! نمیتونن صدمه بزنن بهمون!
آرتی رفت داخل و میا و جکی هم پشتش روونه شدن! کله خرابا!!! اصلا نمیترسیدن!!!!
جکی رو به من و امیل زمزمه کرد: بجنبین دیگه شما دوتا!
کانال تلگرامی: @Yaoicity
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Secret of the black snake
Terror🖤🎐Genres↝ #Yaoi #Smut #Supernatural #Murder #Halloween By: Wol Ryung ⧉┇برای هالووین امسال دوستای لیبه میخوان یه کار متفاوت و هیجان انگیز انجام بدن! ولی نمیدونن عاقبت اصلا خوشی نداره! لیبه رو به زور با خودشون همراه میکنن ولی همه چی اونطور که میخو...