Part 3

30 13 0
                                    

پوزخند زدم: عمرا! حتی فکرشم نکن بیام اون تو!!! تا اینجا اومدم باهاتون ولی بقیشو خودتون برین هر گوهی میخواین بخورین بخورین! با جنازه ها مهمونیه چایی خورون بگیرین و سریع برگردین بریم!!!

میا خندید: چیه میترسی لیبه بچه ای؟

میخواست تحریکم کنه برم باهاشون: آره من بچم! تشیف ببرین خودتون دیگه!

نچ نچی کرد و چرخید سمت امیل که فهمیدم کنارم داره این پا و اون پا میکنه: بدو دیگه امیل!

امیل لب زد: خب... میشه خودتون سه تا برین؟

جکی با ناباوری پرسید: نکنه تو هم میخوای خودتو خیس کنی از ترس؟

×ههه کی ترسیده؟ من؟ نه! فقط نمیخوام لیبه تنها باشه!

منم تعجب کرده بودم... امیل مثل اون سه تای دیگه ترسی در مورد این چیزا نداشت... حتی گاهی کله خر تر از اونا میشد...

آرتی خندید: اوکی‌ امیل! تو که راست میگی اصلا هم پاهات نمیلرزه! ما میریم تو! مواظب لیبه باش!

و... اون سه تا رفتن داخل و از نگاه ما ناپدید شدن... توی همچین شبی... تاریکی... کلی دار و درخت و قبر... با صدای حیوونا... از همین بیرون داشتم سکته میکردم...

با دلخوری رو به امیل گفتم: چه مرگشونه!؟ میخوان به چی برسن؟ الان تا بیان ما باید مثل بز اینجا وایسیم؟ مگه علافیم اصلا بیا برگردیم با هم!

×نمیترسی؟ اینجا یکم خطرناکه...؟

+دیوونه شدی امیل؟ تو که اینطوری نبودی! اینا احمقانس! فضا آره! ترسناکه! میترسم! ولی اونا احمقن که خیال میکنن قراره روح یا جسد متحرک ببینن! مگه فیلمه؟ اینا همش الکیه! خطرناک کجا بود!؟

بعد از حدود یه ربع ساعت و این پا اون پا کردن دیگه خسته شدم از علافی

+امیل... من دارم میرم! چه بیای چه نیای! مسخره ها!

پشتمو کردم بهش که راه بیفتم ولی اون با ترس یهو گفت: لیبه... یه صدایی شنیدم...

سر جام وایسادم: چه کوفتی میگ....

حس کردم... صدای خفیف جیغ و داد از داخل قبرستون شنیدم... به سختی آب دهنمو قورت دادم... دستام لرزش گرفت...

گفتم: ح... حتما حیوونی چیزی بوده... شایدم وسط برنامه حیوون دیدن ترسیدن...

×رفتنشون خیلی طولانی شد من نگرانم... بیا بریم دنبالشون با پس گردنی بیاریمشون... کم کم دیر میشه...

+امیل من پامو اون تو نمیزارما!!! میخواستن نرن!

×تو که... نمیخوای من تنها برم...؟

+وایییی لعنت بهت چرا اذیت میکنی؟؟؟

×واقعا خودت راضی هستی ولشون کنیم بریم؟

زدم به پیشونیم و خودمو خطاب کردم: اوکی! لیبه! هیچی نیست! هیچ‌ مرده ای درکار نیست! بهش به چشم یه ماجراجویی نگاه کن! ترس نداره که همش الکیه... اونا هیچکدوم زنده نیستن! بی خطرتر از توئن!

آب دهنمو بازم قورت دادم و مطمئن شدم همونطور که آراتا گفته بود شمع توی کدو روشن باشه

+بریم امیل! بریم با چک و لگد از خجالتشون در بیایم!

وقتی رفتیم تو پلکامو روی هم فشار دادم، بدنم میلرزید... خدا لعنتتون کنه...
وقتی چند قدم برداشتم چوبی زیر پام خورد شد، با ترس پریدم بالا و جیغی کشیدم که امیل هم سکته کرد...
حتی صدای هو هوی باد و خش خش برگ ها هم وحشتناک به نظر میومدن...

زمزمه کردم: میبینیشون؟

سیبک گلوش با قورت دادن اب دهنش تکون خورد و دور اطرافو با شَک نگاه میکرد: من... نه چیزی نمیبینم...

من حتی میترسیدم چشمامو بگردونم به اطراف! نمیخواستم چیز ترسناکی ببینم! بدنم یخ زده بود... خدایا رحم کن میترسم...

هر چی میرفتم جلو تر بازم هیچی‌ نمیدیدم... اون قبر های قدیمی... وای... سعی میکردم اصلا نگاه نکنم...

+اون لعنتیا تا کجا پیش رفتن؟؟؟

جلوتر رفتم و داد زدم: هی!!! آرتی؟؟؟ جکی؟؟؟ میا؟؟؟ کسخل بازیو بس کنین!!! کجایین؟؟؟

قدم برداشتم و حس کردم دستی از روی زمین پامو چنگ زد، جیغ خفه ای کشیدم... نه... نه... حتی قدرت تکون خوردن هم نداشتم... شونه هام از ترس به شدت میلرزیدن... و قلبم از توی سینه میخواست بپره بیرون... بالاخره خودمو راضی کردم پایینو زیر نور شمع نگاه کنم... خواهش میکنم... نمیخوام بمیرم...
چشمای بستمو به پایین دوختمو به زور بازشون کردم...

+هووف... وای خدا... فقط یه ریشه درخته... خدا چهارتاییتون رو لعنت کنه... امیدوارم سکته نکنم امشب و زنده برسم خونه...

صبر کن ببینم... خیلی وقته صدایی نیست... ولی امیل مگه پشت سرم نبود؟

+امیل؟؟؟

برگشتم و با ترس فهمیدم که همو گم کردیم! تنها بودم!!! با وحشت و سریع شروع کردم دور خودم چرخیدن و اینور اونور رفتن

جیغ کشیدم: امیل؟؟؟ امیل کجایی؟؟؟ امیل؟؟؟؟

هیستریک میلرزیدم... وای خدا... اشکام سرازیر شدن... مثل سگ میترسیدم...
چند بار صداشون کردم که نتیجه ای نداشت... میخواستم برگردم ولی راه برگشتو گم کرده بودم پس با سرعت مسیری رفتم که حدس میزدم ورودی اونجا باشه...

بعد از کمی دویدن با پاهای سست و گریه کردن حس کردم صدای عجیبی میاد... مثل... دریدن... جویدن... و... قورت دادن...
لبمو گزیدم... خدایا نجاتم بده... بیشتر دویدم و.... وسط مسیر... یه کدوی له شده دیدم... به خودم جرئت دادم و جلو تر رو نگاه کردم...

کانال تلگرامی: @Yaoicity

The Secret of the black snake Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu