Part 19 (End)

32 9 3
                                    

نفس نفس زد و با دستش صورتمو پاک کرد... حسابی بهش لذت داده بودم... نفسم بالا نمیومد...

شیفته بهم نگاه میکرد...
_لحظه به لحظه... بیشتر و بیشتر عاشق و دیوونت میشم...

بین پاشو مالیدم که باز برجسته شد... رفتم روی بدنش... باسنمو بلند کردم و آروم آروم عضوشو داخلم کردم... آه بلندی کشیدم و اون چشماشو از لذت شدیدی که بهش هجوم آورده بود بست... باز کمی دردم گرفت و وقتی حس کردم بهش عادت کردم... شروع کردم به تکون خوردن روی عضوش... خیلی عمیق داخلم فرو میرفت... اسمشو صدا میکردم... ناله های مردونش توی گوشام میپیچید... بعد از یه مدت همونطور که داخلم بود سر جاش نشست، باسنمو چنگ زد و داخلم ضربه میزد... بخاطر برخورد های سریع و قویش به نقطه حساسم بی وقفه آه میکشیدم... لبای نیمه بازمو که ناله میکردن رو بوسید... نوک سینه های سخت شدمو فشار داد... بدن لخت و خیس از عرقمو بغل کرد، گردن و گلومو بوسه میزد و مارک میکرد... ضرباتشو تندتر و قوی تر کرد...

+آیییی عاهههه کارلا... آروم... یواش تر...

_چرا برعکس... حرف میزنی؟

ضربه محکم دیگه ای کوبید، ناله بلندی کردم و خودمو سفت کردم... توقف کرد و کامشو داخلم خالی کرد... آبم خارج شد...

سرزنش وار و دلخور با بیجونی نالیدم: کارلا!...

خندید: ببخشید...

محکم بازوهاشو دورم پیچید... و بوسه ای به شقیقم زد...

نفس نفس میزدم...: ولم کن... درش بیار...

دستاشو از بدنم کشید... با پاهایی که به شدت میلرزیدن و قدرت نداشتن سعی کردم بلند شم... آلتشو از داخلم دراورد، با بیحالی روی تخت افتادم...
❌❌❌

خزیدم توی بغلش... خوابم میومد...

+آه مامانم... نمیدونه من الان کجام... و با وجود اون جریان... آرتی و امیل هم حتما... گفتن رفتم دنبال جکی و میا... نگرانه...

_نگران نباش... با گوشیت بهش پیام دادم... از زبون خودت گفتم خونه منی...

لبخندی زدم و چشمامو بستم...

+دوستت دارم کارلا...

توی بغلش خوابم برد...
صبح با درد کمر و زیر دلم بیدار شدم... چهرم رفت توی هم... محکم منو چسبونده بود به خودش...
موهاشو کنار زدم... یه ربع بهش خیره بودم تا اینکه بیدار شد... خمیازه ای کشید...

_آه... لیبه بیداری...؟

پیشونیمو بوسید: دیشب خیلی اذیت شدی الان خوبی؟... درد داری...؟

+یکمی...

_مسکن میخوای؟

+نه...

توی بغلش به آرومی بلندم کرد و رفت سمت حموم...

وقتی حموم تموم شد... که اسمش کاملا حموم نبود... شیطونی هم کردیم...
اومدیم بیرون... اون رفت صبحونه درست کنه و من با یه حوله روی سرم موهامو خشک میکردم... امسال هم یه شب وحشتناک تبدیل شده بود به یه شب رویایی.‌.. اگه کارلا نبود... من الان... مرده بودم... هممون مرده بودیم...

توی راهرو ابنی رو که میخزید از روی زمین برداشتم و لبخندی زدم...

+بخاطر توئم هست... ممنون نجاتمون دادی...

دور بازوم پیچید... با دست دیگم حوله رو به موهام میکشیدم و به در ته راهرو نگاه کردم... یه قدم به سمتش برداشتم...

_لیبه؟

به سمت کارلا برگشتم، با چاقو و کفگیر توی دستش و چشمای خمار خوشحال لبخندی زد: صبونه حاضره... بیا از گشنگی معدم داره سوراخ میشه...

+به در نگاهی انداختم...

_اونجا نرو باشه؟...

پس حدسم درست بوده... بازم جسد کسی... یا کسایی اونجان... با لبخند نامطمئنی سرمو به نشونه تایید تکون دادم و سعی کردم به مرده های خونینی که دو قدمیمونن فکر نکنم... رفتم سمتش و خودمو تو بغلش فشار دادم...

لپمو کشید: پیشیه حشریه من شیطونی نکن وگرنه جا صبحونه تورو میخورم! بعد غذا هم برو خونتون احتمالا دوستات نگرانن بعدم باید موقع ملاقات بری بیمارستان پیش جکی و میا... ولی حالشون خوبه نگران نباش...

گونشو بوسیدم، دستمو دور کمرش حلقه کردم: باشه... عزیزم...

خندید: بیا... هالووین سال بعد... یه هالووین نرمال و خوب داشته باشیم... راستش... درسته دوستات خیلی خر بازی دراوردن ولی... همیشه ممنونشون بودم... اگه اون گندو نمیزدن... الان ما با هم نبودیم... الان تورو نداشتم... تحمل کردن زندگی وحشتناک و سختم... به پیدا کردن و داشتن تو می‌ارزید...

The End

کانال تلگرامی: ‌@Yaoicity

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.


کانال تلگرامی: ‌@Yaoicity

The Secret of the black snake Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt