part 6

25 12 0
                                    

با صدایی که انگار فقط خودم میشنیدمش ناباورانه ناله کردم: کا... کارلا؟

باورم نمیشد این بار هم قسر در رفته باشم

از همون پشت خم شد سمتم و بازومو گرفت: هوم... خودمم... کجات آسیب دیده؟ حالا میتونی برگردی

اول به انگشتای زامبیی که دور بازوم حلقه شده بود نگاهی انداختم و بعد آروم چرخیدم به سمتش و با اینکه میدونستم کیه یه لحظه با ترس چشمامو بستم و سعی کردم نفس بکشم... گریم و لباسش دو سه برابر وحشتناک تر و طبیعی تر از اونا بود... بخاطر همین اولش گفت برنگردم... اگه میدیدمش سکته میکردم...

آروم زمزمه کردم: پای راستم... درد میکنه... فکر کنم شکسته... نمیتونم بلند شم...

اومد رو به روم، به صورت خیسم دست کشید و به چشمای لرزونم و بدنم که هنوز میلرزید خیره شد

+اینجا... چیکار میکردی کارلا...؟

_موقعی که داشتن برای امشب برنامه میریختن بترسوننت حرفاشونو شنیدم! چه موقعیتی از این بهتر!؟ خواستم حال خودشونم گرفته شه مثل سگ بترسن بفهمن چه حسیه افتادن توی دامی که خودشون پهن کردن! مسخره های بی فکر! زودتر از شما اومدم اینجا

با بیچارگی خنده آرومی کردم: حتما تا الان حسابی صد دور سکته کردن... نترسیدی تنهایی اینجا...؟

_مرده ها ترس و خطری ندارن از چیشون بترسم؟ زنده هان که وحشتناکن...

پشتشو بهم کرد و روی زانوهاش اومد پایین: بیا رو کولم

+اما...

_نمیتونی راه بری... زود باش...

دستامو انداختم دور گردنش و خودمو کشیدم روی پشتش

با گریه زمزمه کردم: ممنونم...

از جاش بلند شد طوری که انگار وزنی نداشتم، هق هقا و ناله هام رفته رفته شدیدتر میشدن، هر چی سرد تر میشدم درد و سوزشم شدیدتر میشد

_یکم تحمل کن زود میرسیم! هوف اگه میدونستم کار به اینجا میکشه زودتر میومدم بیرون

با قدم های ثابت و سریع راه میرفت، از قبرستون که دور شدیم بالاخره نفس راحتی کشیدم... باور کردم زنده میمونم و خطری نیست... حلقه دستمو دور گردنش تنگ تر کردم و فین فین میکردم...
کم کم مسیر شلوغ شد و انقدر حواس همه به جشن بود که کسی کوچک ترین توجهی به یه زامبی خوفناک و یه خوناشام سکسی روی کولش نکرد...
خونش تقریبا نزدیک بود، در رو باز کرد، از حیاط گذشتیم....

با درد شدید و صورت عرق کرده و خیس از اشک پرسیدم: خونتو تزئین نکردی...؟

_از هالووین...... خوشم نمیاد، لباسارم امروز بخاطر شاهکار هنری رفیقات پوشیدم

در ساختمون رو باز کرد و منو همراه خودش برد داخل، آروم وسط سالن گذاشتتم زمین، توی روشنایی سر تا پاشو بر انداز کردم و آب دهنی قورت دادم... چه خوب که زامبی وجود نداره... روی زمین دراز کشیده بودم و اون بالا سرم بهم خیره بود، از بالا تاپایین آروم آروم نگام کرد

_لباس و گیریمت چقدر قشنگه... خیلی بهت میاد

پشت گریم و ماسکش حالت صورتشو موقع زدن این حرف نمیتونستم ببینم... دندونامو از درد شدید روی هم میسابیدم و نفس نفس میزدم درواقع... اگه به خاطر درد شدید پام نبود حسابی ازین که کارلا حال دوستامو بخاطرم گرفته بود، کولم کرده بود و الان تنها با هم توی خونش بودیم ذوق میکردم، این چیزی بود که امکان نداشت هیچوقت رخ بده...

کنارم روی زانو نشست و دستی به پام کشید، لبمو محکم از درد گزیدم، دستشو آورد بالاتر، میخواست شلوارمو دربیاره

+چی... کار...

با همون لحن سرد و جدیه همیشگیش لب زد: میخوام بدونم آسیب در چه حدیه

+هه مگه دکتری! میزنی ناقصم میکنی!

دستش ثابت موند و با اون صورت ترسناک بهم زل زد: الان انتخاب دیگه ای داری؟

شلوارمو از پام دراورد، حتی با وجود درد هم گونه هام داشت سرخ میشد، به خودم نهیب زدم، لیبه! آروم باش! برای اون شما جفتتون پسرین! عجیب غریب رفتار نکن که بفهمه!
فقط لباس زیرم پام بود، پاهای لختم از درد میلرزیدن، اون به زخمای روی پام نگاه سطحیی انداخت

_خوبه زخمات مهم نیستن

گریم کف دستاشو کند و اول زانو و بعد رون پای شکستمو توی دستاش گرفت و کمی تکون داد، داد خفه ای کشیدم... درد داشت... میخواستم ازون درد بمیرم... فقط داشتم خودمو کنترل میکردم که بچه ننه به نظرش نیام، دست گرمش خزید بالاتر روی باسنم و‌ فشار آرومی داد...
با حس انگشتاش روی اون قسمت از بدنم رنگم پرید و خوشحال بودم گریم سفیدی که روی صورتم داشتم تغییر لحظه به لحظه رنگمو نشون نمیداد

+هی... داری... به کجا دست میزنی؟

_بری دکتر هم بهش همینو میگی؟ جفتمون پسریم...

خنده آرومی کرد: من که نه ولی نکنه به خودت شک داری!؟

+چی؟ نه!

با حرص ادامه دادم: راحت باش!!! به هر جا دلت میخواد دست بزن! اوکیه!

خندید و دستشو کشید: لیبه پات نشکسته

+چی داری میگی؟ چون نشون نمیدم درد دارم خیال کردی واقعا ندارم؟

_بخاطر ضربه شدید یکم کوفته شده چند روز استراحت کنی خوب میشه

از جاش بلند شد

+هه! مدرک پزشکیتو از کجا گرفتی؟ چرت نگو! این درد... واییی... کوفتگی نیست...

_اگه شکسته بود الان از درد مرده بودی!

+الانم دارم... میمیرم...

پامو گرفت و آورد بالا

کانال تلگرامی: @Yaoicity

The Secret of the black snake Where stories live. Discover now