Part 9

32 13 0
                                    

زانوهامو با بیچارگی بغل کردم و گوش دادم

_چرا این ریختی شدی؟ نترس! مگه چیشده؟ راستش... اول که میخوندم خوشحال شدم... بعد خیلی ناراحت... قلبم شکست... و دوباره بعدش خیلی خیلی خوشحال شدم...

دوباره اومد توی تخت، گونمو آروم نوازش کرد، شقیقمو که نبض شدید میزد بوسید

_اولش خوشحال شدم... چون فهمیدم گی هستی... چه عالی... باورم نمیشد... درسته خیلی سختت بوده ولی شاد شدم... بعدش عصبانی و دلشکسته... نوشته بودی آراتا رو دوست داری....... فکر کردم تا تهش همینه... هنوزم همینه... از احساسات و خاطراتی که داشتی... ازین که چقدر میخواستیش و چقدر زجر کشیدی... و بعدش... بالاخره تونستی فراموشش کنی و وقتی منو دیدی... یه حس عاشقونه قوی نسبت بهم پیدا کردی... اسم خودمو که دیدم مجبور شدم چند دور جمله رو بخونم تا باور کنم درست دیدم... این دلیل خوشحالی دور دومم بود...

سرمو نوازش کرد و خندید: آخی لیبه... یسری جاهاش انقدر دردناک بود که واقعا برات ناراحت شدم...

سرمو آوردم بالا و نگاش کردم، نمیدونم چرا... نمیفهمیدم چرا... بغضم شکست و اشکای شدیدی صورتمو خیس کردن... نمیخواستم کسی اونارو بخونه... مخصوصا اون... نباید میفهمید...

چونمو محکم گرفت و آورد بالا، با یه لبخند هیجان زده و جنون وار گفت: من احساساتتو قبول میکنم! حالا میخوای چیکار کنی؟

ماتم برد: چ... چی گفتی؟

_مگه ننوشته بودی منو میخوای و حاضری هر کاری بکنی؟ دارم میگم منم میخوام باهام باشی

با چونه لرزون و ناراحتی نگاهمو ازش گرفتم: اگه این یه شوخیه واقعا برای امروز بسمه! به اندازه‌ی کافی امشب آزار دی...

با گذاشته شدن و فشرده شدن لباش روی لبای خیس و شورم صدام کاملا خفه شد، با چشمای گشاد به چشمای بستش نگاه کردم، چند بار لب بالامو آروم مکید، زبونی کشید و جدا شد

ناباور دستی روی لبام گذاشتم: تو... تو الان چیکار....

_بوسیدمت...

خندید: نوشته بودی... تاحالا کسیو نبوسیدی... نمیدونی چه حسی داره... بوسیدن لبای کارلا چه طوریه؟ خب... خواستم بهت بگم هههه بوسیدن حس خوبیه! بوسیدن لبام اینطوریه! چطور بود؟

خدای من... همشو خونده... چه شرم آور... حالش بهم نخورده...؟ چرا بوسیدتم...؟ یهویی بود... ولی... دوسش داشتم... اولین بوسم... با اون...

+کارلا... متاسفم اون چرندیات رو در موردت نوشتم... فقط... آزارم نده... واقعا نمیکشم...

دستم رفت سمت اون دفتر کوفتی، میخواستم پارش کنم که مچمو گرفت: چیکار میکنی!

دفترچه رو با عصبانیت ازم گرفت، با احتیاط صافش کرد و گذاشتش دوباره توی کشو: برای چی میخوای پارش کنی؟ اگه این نبود که من نمیفهمیدم! چطور میتونی؟!

هاج و واج خیرش شدم: کارلا...

_چقدر کج فهمی! خداروشکر که دفترامون جا به جا شد و فهمیدم حسمون... دو طرفس... من... همیشه دوستت داشتم...

+چی؟؟؟ دو... دو طرفه... شوخی نکن! مگه تو... باور نمیکنم... آخه...

_هوووف حالا که دفترتو دیدم پس... خودمم نشونت میدم...

از کشو یه آلبوم کشید بیرون و انداخت توی بغلم...

_هر شب نگاشون میکنم!

کارلا ازین لحاظا مثل بچه های کوچیک بود... رک و پوسکنده هر چی تو دلش بود بدون ترس یا خجالت میگفت... انگار اصلا حالیش نی چی میگه!

آلبوم رو باز کردم... همشون... عکسای خودم بود... از سال اولی که... دبیرستانی شدیم... یسری لحظات که اصلا حتی یادمم نمیومد... حیاط... کلاس... آزمایشگاه... اردوهامون... جشن ها... تمام مدت داشته ازم عکس میگرفته... تا امسال که سال آخره...

_خداروشکر! وگرنه امسال تموم میشد... نه تو‌ میفهمیدی نه من!

آلبومو از دستای لرزون سردم کشید، گذاشت سر جاش و باز روی تخت پیشم نشست

+تو... تو... واقعا دوسم داری؟...

_اگه بگم آره باهام شروع میکنی؟

لب پایینمو گزیدم و با هق هق پریدم بغلش، بازوهاشو محکم دورم پیچید... عطرشو بو کشیدم...

+خیلی سخت بود... خیلی... باورم نمیشه...

اشکامو پاک کرد و صورتمو بوسید: دیگه تموم شد... تموم شد...

من میخواستمش... دیوونه وار...
بعد از اینکه، نوازشم کرد و گریه هام آروم گرفت ازم جدا شد

_میدونی امروز خیلی داری گریه میکنی؟

یکی از دستامو گرفت، سردی چیزی دور مچ ظریفم حس کردم، چشمای اشکیمو مالیدم و به دستبند ماری شکل نقره ای رنگی که به دستم بسته بود نگاه کردم، دستمو آورد بالا و چند دور نگاش کرد

_واوو همونطور که حدس میزدم اندازه شد و به دستتم میاد! نه؟ خیلی وقته برات خریدمش...

خوشحال شدم... خیلی خوشحال شدم... شبی که اولش فکر میکردم شخمی ترین روز زندگیمه تبدیل شد به بهترینش... اون از قبل... خیلی تو فکرم بوده...
ذوق زده نگاش کردم و دستی بهش کشیدم: خیلی دوسش دارم... ممنون... هیچوقت درش نمیارم...

کانال تلگرامی: ‌@Yaoicity

The Secret of the black snake Where stories live. Discover now