کلاه مشکیمو روی سرم مرتب کردم: داره دیر میشه مطمئنی ساعتو درست گفتی بهشون؟
×اه لعنتیا! اصرار کرده بودم به موقع بیاین! حالا چیکار کنیم؟
جواب دادم: فکر کنم گفتن قبل اومدن میرن به آقای نامیکو (همون معلم جدیدی که گفت اومده) سر بزنن! انگار یکم حال نداره، میرم بگردم ببینم میشه پیداشون کرد؟
از جام بلند شدم که آرتی جواب داد: نری خودتم گم و گور شی! دیدی نیستن زود برگرد! من گریم اینو تموم میکنم و لباس خودمو میپوشم تا برگردی
از خونه آرتی اینا زدم بیرون، به سرعت رفتم به سمت خونه آقای نامیکو، خیابونا هم کم کم داشتن شلوغ میشدن... زنگ در فشار دادم
×آه لیبه هالووینت مبارک
+سلام سنسه بهترین؟
نفس نفس زدم و ادامه دادم: جکی و میا اینجان؟
×آه... ده دیقه ای میشه که رفتن
+وای!!! ممنون
×داری نفس نفس میزنی بیا تو نفست تازه شه بعد برو
+امیل و آراتا منتظرمن!
×پنج دیقه این حرفارو نداره
با مهربونی منو به داخل راه داد، روی مبل نشستم... وای نفسم...
برام از پارچ روی میزش شربت نارنجی رنگی ریخت و از شیرینی های هالووینیش گذاشت جلوم...
نوشیدنی خنک رو یه نفس سر کشیدم: وای... جیگرم حال اومد...
×گریم و لباسات قشنگ شدن
+آه ممنون...
بعد چند دیقه از جام بلند شدم که برم، احتمالا جکی و میا دیگه رسیدن خونه آرتی، سرم... سرم کمی گیج زد... بدنم شل شد انگار نمیتونستم درست راه برم... تلو تلو خوردم و اون شونمو گرفت
خندید: چه خوب... فکر نمیکردم امروز یه مهمون دیگه بیاد...
+چی... چی...؟
یقمو از پشت گرفت و دنبال خودش کشید، بخاطر بی حس بودن بدنم نمیتونستم مقاومت کنم...
+آقای نامیکو...
×بریم... دوستات منتظرن بهشون ملحق شی... لیبه...
اینجا... اینجا چه خبر بود...؟ اون معلممونه!
ادامه داد: دارو قوی نیست فقط گیجت میکنه یکم
منو کشوند توی حیاط پشتی... داره... داره... چیکار میکنه...؟
+سنسه... ولم کن... داری چیکار...؟
شروع کردم به عرق کردن... ترسیده بودم... چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟ میخواد چیکار کنه؟
محکم پرتم کرد وسط حیاط، زمینو چنگ زدم و خواستم بلند شم... همونطور که چشمام دو دو میزد... سمت راستم گودالی دیدم...
×به خونه ی جدیدت سلام کن!
اومد بالای سرم و میکشیدتم سمت گودال، بخاطر ضعف نمیتونستم صدامو بلند کنم...
+ولم کن... لطفا...
نگاهی به هوا انداخت: هنوز یکم وقت هست... بیا یکمم خوش بگذرونیم باشه؟ برای آخرین بارت...
+چ... چی...
روم خم شد، زبونی به گردن تا پشت گوشم کشید، فریاد خفه ای کشیدم و خواستم پسش بزنم، دستشو توی شلوارم فرو برد و وسط پامو فشار داد
با بیجونی جفتک انداختم: بهم دست نزن...!
اشکای گرم صورتمو خیس کردن... صدای تلق تولوق و به دنبالش پارس سگی شنیدم... یکم ترسید و دستشو کشید
×چه حیف... مثل اینکه وقت نداریم... وقتی مردی میام سراغت...
یقمو گرفت و کشیدتم، انداختتم توی گودال... رو... چیزایی فرود اومدم که به نظرم نمیومد خاک باشن...
ناباور زمزمه کردم: جکی...؟ میا؟
چند نفر دیگه هم بودن... تقریبا بیهوش... فقط دست و پاهاشون کمی تکون میخورد... هممون رو انداخته بود روی هم...
×تو جهنم بهتون خوش بگذره...
بیل رو برداشت و شروع کرد به خاک ریختن... با قوی ترین صدایی که ازم درمیومد نالیدم: نه... نکن... لطفا...
توی صورتم خاک پاشیده شد... سعی میکردم بلند شم... پسرایی که اینجا بودن ناله میکردن...
میمیریم... هممون میمیریم... داشتم سکته میکردم... نه نه... نمیخوام... هق هق میکردم و مدام رومون خاک ریخته میشد...
بعد از مدتی خاک رومو پوشوند و دیگه نتونستم خواهش و التماس کنم... سعی میکردم با دست بیجونم خاک رو از صورتم بزنم کنار که نفس بکشم... ولی دیگه اون گودال داشت پر از خاک میشد...سنگین و سنگین تر میشد... اون زنده زنده دفنمون کرده بود... بخاطر ترس خیلی شدیدم خروج مایعی رو حس کردم و فهمیدم خودمو خیس کردم... و بعدش... بخاطر کمبود اکسیژن و درد... از حال رفتم... تموم شد دیگه... تموم شد...
〰〰〰〰_لیبه...؟ هی لیبه؟؟
گرماییو روی لبم حس کردم و صدایی که با نگرانی صدام میکرد... چند تا ضربه به صورتم خورد، چشمام باز شد و وحشیانه سرفه کردم... خاک رو از روی صورتم پاک کرد...
با گنگی به زامبیی که صورتش توی صورتم بود خیره شدم...
_لیبه... خوبی؟ بیداری؟ خدارو شکر!
+کار... کارلا...
لباسای پارسالی تنش بود... به دور و برم نگاهی کردم... سرم تیر کشید... اون حیاط کوفتی... گودال... انگار قلبم وایساد... با لرزش بازوهاشو گرفتم، خیلی ناجور زدم زیر گریه و پریدم بغلش، محکم گرفتتم و پشتمو نوازش کرد
_هیچی نیست... هیچی نیست دیگه تموم شد همه چی خوبه...
بخاطر خواب آور هنوزم گیج بودم، به حدی هق هق کردم که نفسم در نمیومد...
_آروم باش... تموم شد... من مواظبتم...
کانال تلگرامی: @Yaoicity
YOU ARE READING
The Secret of the black snake
Horror🖤🎐Genres↝ #Yaoi #Smut #Supernatural #Murder #Halloween By: Wol Ryung ⧉┇برای هالووین امسال دوستای لیبه میخوان یه کار متفاوت و هیجان انگیز انجام بدن! ولی نمیدونن عاقبت اصلا خوشی نداره! لیبه رو به زور با خودشون همراه میکنن ولی همه چی اونطور که میخو...