Part 5

28 13 0
                                    

یکی از اونا چیزی از روی صورتش برداشت و من چهره ی آشناییو رو تشخیص دادم... مغزم فرمان نمیداد... کی بود؟ کی بود؟ اون کی بود؟

×لیبه؟ هی لیبه!

+ج... جکی؟ شما... ش... شماها...

همشون ماسکاشونو انداختن و آراتا با نگرانی گفت: میخواستیم یکم سر به سرت بزاریم فکر نمیکردیم انقدر بترسی!

+ش... شما... شماها...

امیل موهاشو با کلافگی بهم ریخت و زمزمه کرد: بهت گفتم این فکر خوبی نیست! ولی اصرار کردیو گفتی هیچی نمیشه! تحویل بگیر حالا!

تازه مغزم به کار افتاد و فهمیدم چیشده...

خنده بی رمقی کردم... سعی کردم تکون بخورم ولی درد شدید توی پام پیچید

+شما... شماها...

بغضم باز ترکید و سرشون خیلی ناجور جیغ زدم: چطور تونستین همچین کار وحشتناک و ظالمانه ای در حقم بکنین؟؟؟؟

میا با نگرانی گفت: فکر نمیکردیم اینطوری بشه لیبه ببخشید!

امیل خواست بیاد سمتم که داد بلندی با لرزش کشیدم سرش: نزدیک من نیا!!! برای همین... پیشم موندی و ادای آدمای ترسیده رو دراوردی؟؟؟ شما لعنتیا... ممکن بود بمیرم!!! اگه سکته میکردم یا سرم به جایی میخورد...

جکی نالید: ما فکر میکردیم وسطش متوجه میشی فقط یه بازیه... حس نمیکردیم انقدر طبیعی بشه... میخواستیم فقط یکم شوخی کنیم...

+ این شوخیه؟؟؟ تو به همچین کاری میگی شوخی؟؟؟

با گریه شدید و هق هق نالیدم: دیگه نمیخوام ریخت هیچکدومتون رو ببینم! آدم با دشمنشم همچین کار سنگدلانه ای نمیکنه...

آراتا لب زد: لیبه...

+خفه شو!!! نمیخوام صداتو بشنوم!!!

از درد ناله میکردم و وحشیانه به خاطر ترسی که داشتم بی وقفه زار میزدم

جکی رو زانو خم شد: لیبه سعی کن یکم آروم باشی، خودتو تکون نده ممکنه خطرناک باشه کجات درد میکنه؟

+خفه شو! هیچی نگین!!! گمشین!!!

×توروخدا ببخشید جبران میکنیم خیال نمیکردیم انقدر خرکی از آب در بیاد! هر کار بگی میکنیم!

وسط گریه داد بلندی کشیدم: اگه این وسط تو قربانی بودی میتونستی ببخشی؟؟؟؟؟؟

آرتی دستی به موهاش کشید: حالا این حرفارو بیخیال! آسیب دیدی! بزار برت گردونیم بعدا وقت برای دعوا هست

خواست بیاد نزدیک و سعی کنه جراحاتمو ببینه تا بلندم کنه ولی... وسط راه مکث کرد... سرشو آورد بالا و به جایی پشت سرم نگاه کرد... نفسشو با ترس بیرون داد و آب دهنشو بلعید...

+چه مرگته؟

رنگش پرید و اجزای صورتش شروع کردن به لرزیدن... بقیه هم با تعجب بهش نگاه کردن و چون میخواستن بدونن چی متوقفش کرده مسیر نگاهش رو دنبال کردن

دندونای جکی از ترس به هم میخوردن و میا نالید: اون... اون... یه... جنازه...

پوزخندی زدم و تحقیر آمیز گفتم: هه! بستون نیست؟ باور نمیکنم دیگه! خجالت بکشین! این بلا رو سرم اوردین اونوقت...

آرتی نالید: لی... لیبه... پاشو...

رنگ از صورت همشون پریده بود و میلرزیدن، صدای خش خشی از پشت سرم شنیدم و کپ کردم... جرئت نداشتم برگردم...

میا با صدایی که از ته چاه در میومد دست لرزونشو آورد سمتم: لیبه... زود... باش...

شونه هام میلرزید، سعی کردم تکونی به خودم بدم و بلند شم ولی... با دردی که توی پام پیچید داد خفه ای کشیدم و چشمامو بستم...

صدام میکردن و میخواستن بلندم کنن ولی... نمیشد...
صدای قدم های آرومی از پشت سرم شنیدم، اونا با لرزش شدید و رنگایی که مثل گچ شده بود عقب و عقب تر میرفتن و به من اون نگاه میکردن... قدم ها متوقف شدن و فهمیدم اون هر چی که هست دقیقا بالای سرم وایساده
تکونی به خودش داد و باعث شد بقیه از مجسمه بودن دران، میا جیغ خیلی بلندی زد و لباس بقیه رو میکشید که باعث شد از شوک دران اسم منو چند دور با جیغ و داد صدا کردن ولی فایده نداشت... هم هنگ کرده بودم هم نمیتونستم بلند شم... فکر کنم پام شکسته بود... هم دیگه رو هل دادن و با جیغ و گریه فرار کردن... و من با هنگیه خالص و تن لرزون به مسیری که میدوییدن و اسممو داد میزدن خیره موندم... کمی بعد... دیگه ندیدمشون... صداشونم نشنیدم... حالا من با اون موجود توی این قبرستون تنها بودم... و کپچک ترین قدرت دفاع یا فراری نداشتم... سرم گیج میزد و ضربان تند شقیقه هام که از وحشت بود رو حس میکردم... اشک بی صدایی از گوشه چشمم سرازیر شد... خاک زیر دستامو چنگ زدم و خواستم خودمو بکشم جلو... سایه اون هیبتی که پشت سرم بود روی من و زمین جلوم افتاده بود...
زبون و دهنم قفل کرده بودن... هیچ صدایی ازم خارج نمیشد... حتی نمیتونستم درخواست کمک کنم... کمک از کی...؟ میمیرم... من... من خیلی میترسم...

هق میزدم و با گردن خشک میخواستم مجسمه وار سرمو بچرخونم سمتش... ولی یهو... صدای زمزمه واری توی گوشم پیچید: اصلا برنگرد...

ماتم برد ولی همونجا گردنمو با بیچارگی ثابت نگه داشتم... این صدا برام آشنا بود...

_نچ نچ نچ... ترسو های احمق... حالا فهمیدن همچین کاری با کسی چه مزه ای داره...

نفسی که حبسش کرده بودم رو بالاخره با شوک و ناباوری بیرون دادم...

کانال تلگرامی: @Yaoicity

The Secret of the black snake Where stories live. Discover now