Part 15

17 10 0
                                    

به دور برش نگاه کرد: واوو اتاقت خیلی قشنگه! اومدم... دوست پسرمو ببینم... بعد از حدود یه سال... عجیبه؟ دلم خیلی برات تنگ شده بود...

به تختم اشاره کرد: بشین!

واقعا نمیخواستم به چیزی گوش بدم و کاری بکنم ولی واقعا بابت مامانم میترسیدم... نمیخواستم بلایی سرش بیاد...

نشستم، و اون بالای سرم ایستاد

_لیبه... من میدونم چرا ازم فرار میکنی... من روانی نیستم... اون روزم رفتار جلل خالقیم بخاطر این بود که حسابی شوکه شده بودم... چیزی دیدی که وای... نباید... نباید میدیدی... نمیدونستم باید چیکار کنم... شوکه شدم... نمیخواستم از دستت بدم... به حدی قاطی کردم که نتونستم بهت توضیح بدم... نمیخوام ازم فرار کنی...

+خودت... جای من بودی... میتونستی... فرار نکنی...؟ الان اگه... به خواسته هات تن ندم... خودمو خانوادم میفتم توی خطر...؟

اخم کرد: همچین چیزی نیست!

نالیدم: چی ازم میخوای؟ اصلا تو... چجوری این همه آدمو کشتی و هیچیت نشده...؟ چطوری زورت رسیده... چطور...

انگشتاشو ناگهانی دور یکی از مچ هام پیچید، حس کردم برق گرفتتم...بعد این همه مدت...

نیشخند خبیثانه ای زد: خب... یه نمه‌ی خیلی خیلی ناچیز زورم از آدمای عادی بیشتره... اگه انگشتامو فشار بدم...

دستمو نوازش کرد: میتونم ساق دستتو خیلی راحت بشکنم انگار... یه مداده که از وسط شکوندمش...

با وحشت نگاش کردم، دستمو ول کرد...

_خب... نامیا ایمادا... ۴۱ ساله... هینامی نیشیدا... ۳۷ ساله... یه ناظم مدرسه خوش اخلاق و عاقل و یه شیرین پز مهربون که خیلی وقتا به بچه ها شیرینی مجانی میده... درسته؟ این چیزیه که همتون میدونین هان؟

+چرا... چرا کشتیشون...؟

_لیبه... اونا آدمای خیلی بدی بودن... اونا آدم نبودن...

با حرص و خشم ادامه داد: من چه کار اشتباهی کردم؟؟؟ اونا حقشون بود بمیرن! پشیمون نیستم! باید میمردن! همشون باید بمیرن!

+چی میگی...؟

شروع کرد به گاز گرفتن لبش که ازش بعید بود: این ناظم محترم و عالیه دبستان! شبای هالووین توی خوراکی هایی که به بچه ها میداد خواب اور میریخت... وقتی بیهوش میشدن...

هیستریکی و عصبی خندید: بهشون تجاوز میکرد و بعد میکشتشون... یادت نیست هالووین دو سال پیش سه تا پسر دبستانی کلاس سومی گم شدن؟؟؟ اون یه بچه باز کثیف بود!!!

رنگم پرید...: ام... امکان نداره...

_نه تنها امکان داره بلکه حقیقت هم داره!

چند تا عکس پرت کرد روی تخت... نگاهی بهشون انداختم... از خود اقای ایمادا که توی زیرزمین خونش میخندید... و با پسر بچه های لباس پاره ای که نمیدونستم بیهوشن یا مردن سلفی گرفته بود...

_شیرینی پز فرشتمون! لای کاکائو های هالووینی که درست میکرد شیشه خورده یا تیغ میزاشت! میفهمی؟ نه تو نمیفهمی! بچه های کم سن اونارو قاطی بقیه شکلاتاشون میبردن خونه و وقتی میخوردن...؟ بنگ! یا بیمارستانی میشدن یا... میمردن... نگو که یادت نیست! خواهر کوچیکه رابرت رو بردن بیمارستان!

شکلاتای انقضا گذشته ای که مال پارسال بودن رو پرت کرد توی بغلم، کاکائو رو از وسط نصف کردم... و بله... حق... با اون بود...

جنون آمیز خندید...: من اشتباهی کردم؟ نه نکردم! نکردم!!! بازم میکنم!!!

مغزم داشت تمام تلاششو میکرد این چیزارو بفهمه... خیلی سخت و باور نکردنی بود... آخه اون نفر... چطور... هر چی که بود ترسم از کارلا تا قدری ریخت...

+کشتن آدم... چطوریه... نمیترسی...؟ اولین بارت... کی بود...؟ چطور؟...

_نه نمیترسم... حتی پلک نمیزنم! کابوس نمیبینم! چون میدونم دارم چیکار میکنم! بار اول...؟

خندید: من یه بچه‌ی راهنمایی بودم... وقتی... فردای شب هالووین... جنازه‌ی...

مشتشو کوبید به سینش و اشک توی چشماش جمع شد: جنازه‌ی عشقمو کنار ریل راه آهن پیدا کردن... بعد از برسی... متوجه شدن... علائم تجاوز داره... اون پسر پاک و معصوم... اولین عشقم... به نظرت... میتونستم تحمل کنم؟... میتونستم؟؟؟ بعد چند ماه فقط فهمیدم جلوی در خونه اون مردم... با یه چاقو... وقتی به خودم اومدم همه جا خونی بود... و برای اینکه گیر نیفتم تمام مدارکو پاک کردم... بار اول سخت بود... دستام میلرزید... ترسیده بودم... ولی پشیمونیو کابوس؟ نه اصلا! اون چطور تونست عشقمو انقدر دردناک ازم بگیره؟؟؟ روزیم که تو فرار کردی... میدونستم به کسی خبر نمیدی... میدونستم... ولی با این حال... جسد اون دوتا شیطان کثیف رو فرستادم به درک... صد نفر متخصص هم بیارن اونجا نمیتونن مدرکی پیدا کنن

+از کجا...؟

ابرویی بالا انداخت: چی؟

+از کجا میفهمی کار کیه؟

_ابنی بهم میگفت... اون موقع کوچولو بود... بابام برای تولدم خریده بودتش... اونا فکر میکنن تنها چیز عجیب توی من پوستمه... ولی نه... من هیچوقت بهشون نگفتم اونا باهام حرف میزنن...

+چی داری میگی... ممکن نیست...!

_چرا هست! وگرنه چیزیو که حتی پلیسا کشف نکردن من از کجا باید بفهمم؟ حالا فهمیدی؟ من یه قاتل سایکوی زنجیره ای نیستم! حالا باهام میمونی؟

کانال تلگرامی: @Yaoicity

The Secret of the black snake Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin