Part 8

28 12 0
                                    

اومد دقیقا کنارم نشست... آب دهنمو قدری قورت دادم و خودمو جمع کردم

+ببینم... تو خونتون شلوار پیدا میشه؟

_سایز تو نمیشه!

راست میگفت، هم قدش بلندتر بود هم تقریبا دو برابر من بود!

+الان تا صبح پا لخت بگردم؟

_خونه سرد نیست سرما نمیخوری

نگاهش از موهای مشکیم شروع شد... روی گردنم اندکی توقف کرد و بعدش به پاهای کاملا لختم خیره شد... لبمو گزیدم...

با انگشتاش آروم رون پامو نوازش کرد: همینطوری خوبه! قشنگه!

صبر کن ببینم!؟ وات د! آروم دستشو پس زدم و خندیدم، خواستم بحثو عوض کنم

+آه راستی... گفتی حساسیت نداری؟ پس چرا... همش دستا و گردنتو کل بدنتو میپوشونی...؟

به چشمام خیره شد، هیچ‌ حسیو ازون چشما دریافت نمیکردم، آهسته لب زد: چون چیزی دارم که نمیخوام بقیه ببینن

اخم ریزی کردم و نامطمئن خندیدم: چی؟... مگه چیه که همیشه این مدلی میگردی...

آروم به دستاش خیره شدم و گرفتمشون، دو به شک شد و دستشو از توی دستام کشید... اگه این راز کارلاست... میخوام بدونمش...

+نمیشه ببینم؟ به کسی نمیگم...

آروم دستکش یکی از دستاشو کشیدم بیرون، روشو کرد اونور، با گیجی چند دور پلک زدم و چشمامو مالیدم، دستشو اوردم بالاتر...

+اینا... چرا...؟

اول یکم پشت دستشو مالیدم که ببینم پاک میشن؟ از زیر پوست رنگ پریده و سفیدش میتونستم چیزای پولک مانندی ببینم... برجستگی نداشتن... انگار روی دستش نقاشی کرده بودن و یه لایه پوست شیری رنگ کشیده بودن روش...
پولک هایی که به رنگ آبی و سبز بودن...

همه بدنش اینطوری نبود... کف دستش عادی بود... قسمتی از پشت دستش و ساعدش...

+اینا چین؟ پولکن؟

باز روشون دست کشیدم، کنجکاوانه از جام تکون خوردم بهش نزدیک شدم، به حدی که دمای بدنش حس میشد، یقه لباسشو کشیدم پایین و به گردنش نگاه کردم...
چپ و راست گردنش هم قدری از اینا داشت... اونقدر زیاد و واضح نبودن... باید دقت میکردی تا ببینیشون...

بچه‌گونه به چشمای طوفانی رنگش زل زدم و متوجه شدم مردمک های چشماش کمی عمودیو تیزن... مثل... چشمای مار...
بزاقمو قورت دادم، موهاشو با انگشتام به اهستگی زدم کنار و سرمو بیشتر نزدیک کردم...

انگار این فاصله نزدیک کمی خجالت زدش کرد، مچ دستمو گرفت و کمی عقب تر نشست

+همه جای بدنت همینطوریه؟

_یذره پایین ترقوه هام، پهلو و یه جای دیگه...
(منظورش مفصل بین پا و عضوشه)

+چرا اینجوریه؟

_نمیدونیم! همینطوری به دنیا اومدم... دکترا هم نمیدونستن چرا بدنم اینطوریه... توی دبستان اذیت میشدم... برای همین مدرسمو عوض کردن و دیگه پوشوندنشون... فقط مامانم با کادر مدرسه حرف میزد که مشکلی پیش نیاد... نمیترسی؟

خنده آرومی کردم، اصلا به این توجه نداشتم که ما تا به امروز اصلا نزدیک نبودیم و عجیبه بهم نشونشون داده... با انگشتام لباشو از هم فاصله دادم و به زبونش نگاه کردم...

+همیشه از خودم میپرسیدم چطوری اخراجت نکردن وقتی دیدن زبونتو بردی دو شاخه کردی...

_آه آره... این بریدگی هم از موقع تولدم بوده

+مشکل خاصی نداری؟

_سرشو به نشونه منفی تکون داد

+ممنون که بهم اعتماد کردی...

خواستم ازش فاصله بگیرم که دستش دور کمرم حلقه کرد و کشیدتم توی بغلش... با پاهای بازی که دو طرف بدنش بود رو پاش نشسته بودم،

شوکه پرسیدم: چیکار میکنی؟

_مگه نگفتی از خزنده ها نمیترسی؟ چرا شوکه شدی؟

+تو مار نیستی تو آدمی! و اینکه این کار...

پشتمو نوازش کرد و با گیجیه ساختگی گفت: کدوم کار؟ من که مطمئنم پسرم! تو هم پسری مگه نه؟

لبخند شیطونی زد: انگار واقعا به خودت شک داری

کمی وول خوردم، ولی نذاشت برم عقب... ضربان قلبم تند شده بود...
دستشو آورد پایین تر و برد زیر باسنم و با دست دیگش زیر یکی از رون هامو نوازش وار دست کشید

مثل برق گرفته ها پریدم: کارلا! چیکار میکنی؟

دستاشو جا به جا نکرد، با یه نیشخند مرموز سرشو آورد نزدیک صورتم و نفسشو دمید توی گردنم، بغل گوشم نفس داغی کشید و آروم زمزمه کرد: چیه لیبه؟ کارام غیر عادیه؟ باعث میشه داغ کنی و تحریک بشی؟

نفسم توی سینم خفه شد و خشک شدم، با همون لحن ادامه داد: چرا؟ چون تو... گی... هستی؟؟؟ و... عاشق منی؟

زانوهام شروع کرد به لرزیدن: چی... چی میگی... این چه کسشریه!؟ تو..‌. این مدلی به من چسبیدی و کارایی میکنی که پسرا با دخترا میکنن... اونوقت بمن میگی گی؟

تو گلو خندید، با زبون دو شاخش رگ گردنمو زبون کشید، فریاد خفه ای کردم و سعی کردم جلوی پایین تنمو بگیرم تحریک نشم...
ازم فاصله گرفت و از تخت خارج شد

_داری انکار میکنی؟

کشو رو کشید بیرون و دفترچه ای رو جلوی چشمام تکون داد...

_مال توئه نه؟

خون توی رگام منجمد شد...

+تو... تو... خوندیش...؟

الان چی میشه؟ مسخرم میکنه؟ تحقیرم میکنه؟ چندش آوره؟

_هوم! تقریبا پنج بار خوندمش!

بغضم گرفت و لبمو گزیدم، دفتر رو انداخت روی تخت...

_اول فکر کردم دفتر خودمه، وقتی دیدم نیست باید میفهمیدم مال کیه...پس... یکمشو خوندم... و وقتی اسمتو دیدم...؟ میدونم خوندن دفترچه خاطرات بقیه وقتی اجازه نگرفتی کار زشتیه... اگه کسی جز تو بود این کارو نمیکردم ولی... دفترچه خاطرات لیبه... و احساساتش... نتونستم جلوی خودمو بگیرم...

کانال تلگرامی: @Yaoicity

The Secret of the black snake Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon