اومد دقیقا کنارم نشست... آب دهنمو قدری قورت دادم و خودمو جمع کردم
+ببینم... تو خونتون شلوار پیدا میشه؟
_سایز تو نمیشه!
راست میگفت، هم قدش بلندتر بود هم تقریبا دو برابر من بود!
+الان تا صبح پا لخت بگردم؟
_خونه سرد نیست سرما نمیخوری
نگاهش از موهای مشکیم شروع شد... روی گردنم اندکی توقف کرد و بعدش به پاهای کاملا لختم خیره شد... لبمو گزیدم...
با انگشتاش آروم رون پامو نوازش کرد: همینطوری خوبه! قشنگه!
صبر کن ببینم!؟ وات د! آروم دستشو پس زدم و خندیدم، خواستم بحثو عوض کنم
+آه راستی... گفتی حساسیت نداری؟ پس چرا... همش دستا و گردنتو کل بدنتو میپوشونی...؟
به چشمام خیره شد، هیچ حسیو ازون چشما دریافت نمیکردم، آهسته لب زد: چون چیزی دارم که نمیخوام بقیه ببینن
اخم ریزی کردم و نامطمئن خندیدم: چی؟... مگه چیه که همیشه این مدلی میگردی...
آروم به دستاش خیره شدم و گرفتمشون، دو به شک شد و دستشو از توی دستام کشید... اگه این راز کارلاست... میخوام بدونمش...
+نمیشه ببینم؟ به کسی نمیگم...
آروم دستکش یکی از دستاشو کشیدم بیرون، روشو کرد اونور، با گیجی چند دور پلک زدم و چشمامو مالیدم، دستشو اوردم بالاتر...
+اینا... چرا...؟
اول یکم پشت دستشو مالیدم که ببینم پاک میشن؟ از زیر پوست رنگ پریده و سفیدش میتونستم چیزای پولک مانندی ببینم... برجستگی نداشتن... انگار روی دستش نقاشی کرده بودن و یه لایه پوست شیری رنگ کشیده بودن روش...
پولک هایی که به رنگ آبی و سبز بودن...همه بدنش اینطوری نبود... کف دستش عادی بود... قسمتی از پشت دستش و ساعدش...
+اینا چین؟ پولکن؟
باز روشون دست کشیدم، کنجکاوانه از جام تکون خوردم بهش نزدیک شدم، به حدی که دمای بدنش حس میشد، یقه لباسشو کشیدم پایین و به گردنش نگاه کردم...
چپ و راست گردنش هم قدری از اینا داشت... اونقدر زیاد و واضح نبودن... باید دقت میکردی تا ببینیشون...بچهگونه به چشمای طوفانی رنگش زل زدم و متوجه شدم مردمک های چشماش کمی عمودیو تیزن... مثل... چشمای مار...
بزاقمو قورت دادم، موهاشو با انگشتام به اهستگی زدم کنار و سرمو بیشتر نزدیک کردم...انگار این فاصله نزدیک کمی خجالت زدش کرد، مچ دستمو گرفت و کمی عقب تر نشست
+همه جای بدنت همینطوریه؟
_یذره پایین ترقوه هام، پهلو و یه جای دیگه...
(منظورش مفصل بین پا و عضوشه)+چرا اینجوریه؟
_نمیدونیم! همینطوری به دنیا اومدم... دکترا هم نمیدونستن چرا بدنم اینطوریه... توی دبستان اذیت میشدم... برای همین مدرسمو عوض کردن و دیگه پوشوندنشون... فقط مامانم با کادر مدرسه حرف میزد که مشکلی پیش نیاد... نمیترسی؟
خنده آرومی کردم، اصلا به این توجه نداشتم که ما تا به امروز اصلا نزدیک نبودیم و عجیبه بهم نشونشون داده... با انگشتام لباشو از هم فاصله دادم و به زبونش نگاه کردم...
+همیشه از خودم میپرسیدم چطوری اخراجت نکردن وقتی دیدن زبونتو بردی دو شاخه کردی...
_آه آره... این بریدگی هم از موقع تولدم بوده
+مشکل خاصی نداری؟
_سرشو به نشونه منفی تکون داد
+ممنون که بهم اعتماد کردی...
خواستم ازش فاصله بگیرم که دستش دور کمرم حلقه کرد و کشیدتم توی بغلش... با پاهای بازی که دو طرف بدنش بود رو پاش نشسته بودم،
شوکه پرسیدم: چیکار میکنی؟
_مگه نگفتی از خزنده ها نمیترسی؟ چرا شوکه شدی؟
+تو مار نیستی تو آدمی! و اینکه این کار...
پشتمو نوازش کرد و با گیجیه ساختگی گفت: کدوم کار؟ من که مطمئنم پسرم! تو هم پسری مگه نه؟
لبخند شیطونی زد: انگار واقعا به خودت شک داری
کمی وول خوردم، ولی نذاشت برم عقب... ضربان قلبم تند شده بود...
دستشو آورد پایین تر و برد زیر باسنم و با دست دیگش زیر یکی از رون هامو نوازش وار دست کشیدمثل برق گرفته ها پریدم: کارلا! چیکار میکنی؟
دستاشو جا به جا نکرد، با یه نیشخند مرموز سرشو آورد نزدیک صورتم و نفسشو دمید توی گردنم، بغل گوشم نفس داغی کشید و آروم زمزمه کرد: چیه لیبه؟ کارام غیر عادیه؟ باعث میشه داغ کنی و تحریک بشی؟
نفسم توی سینم خفه شد و خشک شدم، با همون لحن ادامه داد: چرا؟ چون تو... گی... هستی؟؟؟ و... عاشق منی؟
زانوهام شروع کرد به لرزیدن: چی... چی میگی... این چه کسشریه!؟ تو... این مدلی به من چسبیدی و کارایی میکنی که پسرا با دخترا میکنن... اونوقت بمن میگی گی؟
تو گلو خندید، با زبون دو شاخش رگ گردنمو زبون کشید، فریاد خفه ای کردم و سعی کردم جلوی پایین تنمو بگیرم تحریک نشم...
ازم فاصله گرفت و از تخت خارج شد_داری انکار میکنی؟
کشو رو کشید بیرون و دفترچه ای رو جلوی چشمام تکون داد...
_مال توئه نه؟
خون توی رگام منجمد شد...
+تو... تو... خوندیش...؟
الان چی میشه؟ مسخرم میکنه؟ تحقیرم میکنه؟ چندش آوره؟
_هوم! تقریبا پنج بار خوندمش!
بغضم گرفت و لبمو گزیدم، دفتر رو انداخت روی تخت...
_اول فکر کردم دفتر خودمه، وقتی دیدم نیست باید میفهمیدم مال کیه...پس... یکمشو خوندم... و وقتی اسمتو دیدم...؟ میدونم خوندن دفترچه خاطرات بقیه وقتی اجازه نگرفتی کار زشتیه... اگه کسی جز تو بود این کارو نمیکردم ولی... دفترچه خاطرات لیبه... و احساساتش... نتونستم جلوی خودمو بگیرم...
کانال تلگرامی: @Yaoicity
BINABASA MO ANG
The Secret of the black snake
Horror🖤🎐Genres↝ #Yaoi #Smut #Supernatural #Murder #Halloween By: Wol Ryung ⧉┇برای هالووین امسال دوستای لیبه میخوان یه کار متفاوت و هیجان انگیز انجام بدن! ولی نمیدونن عاقبت اصلا خوشی نداره! لیبه رو به زور با خودشون همراه میکنن ولی همه چی اونطور که میخو...