Part 7

23 12 0
                                    

از درد ناله بلندی کردم: آییییی چیکار میکنی دیوونه؟ ولم کن!

ول نکرد و با لحن سرد، آروم و جدی همیشگیش گفت: بهت میگم هیچیش نیست! حرف گوش کن!

باز گریه هام شروع شد: کارلا خواهش میکنم ولم کن!

_هیچی نگو! فقط باسنتو بچسبون به زمین! ثابت بمون!

خودشو زد به اون راه و همونطوری که پام توی دستش بود ادامه داد: چیشد که با اون احمقا همراه شدی؟

+آه... اسمشونو نیار! عوضیا! بهم نگفتن کجا دارن میرن!

براش تعریف کردم از اول تا آخرشو و هر چی‌ میگفتم عصبانی تر میشدم: مگه اینکه دستم بهشون نرسه!!!

بعد ده دیقه زر زدن به حدی حواسم پرت بود که درد پامو حس نمیکردم و توجه نداشتم پام هنوز توی دست کارلاس، یه وند داشتم فوش میدادم

پرسید: آه راستی! لباستو از کجا آوردی؟ خیلی قشنگه! مامانت دوخته؟

+اوه! این؟ نه از مغازه‌ی......

یهو پامو به سمتی کشید، درد وحشتناک شدید و ناگهانیی توی پام پیچید و کل بدنم از درد ترکید، جیغ خیلی خیلی بلندی کشیدم و اشک از چشمام سرازیر شد، ناباور بهش نگاه کردم، عرق بدی روی پیشونی و تنم نشست

آروم زانومو خم راست میکرد توی شکمم و آخر پامو آهسته ول کرد

_آره! کوفتگی نبود! از بد جایی در رفته بود جاش انداختم! الان بهتری؟

+میت...ونم تکونش بدم... چرا نگفتی؟

_اگه میگفتم میخوام چیکار کنم از دردش میترسیدی نمیزاشتی! ببین دردش دیگه میره

سعی کرد بلندم کنه... هنوزم درد میکرد ولی نه اونطوری که نتونم تحمل کنم

+آه راستی

گوشیمو دراوردم: به خونه زنگ بزنم الان این الاغا میرن خبر خورده شدنمو میدن!!!... شارژ نداره...

کارلا گوشیشو گرفت سمتم: با مال من بگیر

با لبخند نگاه قدر شناسانه ای بهش انداختم

+الو مامان؟... تلفن همکاسیمه گوشیم شارژ نداشت... بچه ها نیمدن اونجا؟... اونور خیابون وایسادن این پا اون پا میکنن نمیان؟

زدم زیر خنده: نه هیچی نیست! میخوان خبر زنده زنده خورده شدنم توسط یه زامبی وحشیو بدن!... فقط یه شوخیه... اگه اومدن پیشت تو هم بترسونشون گریه کن! غش کن نمیدونم!... نه چیزی نشده تو مسیر خوردم زمین چیز مهمی نی چند ساعت دیگه میام....

کارلا ازین سمت تلفن زمزمه کرد: امشب اینجا بمون... هوم؟

مکثی کردم... از خدام بود و اگه پیشش میموندم تو کونم عروسی میگرفتم ولی اون فقط تعارف زد... زشت نیست بخوام بمونم؟

مصرانه دوباره گفت: هوم؟

+مامان امشب خونه دوستم میمونم باشه؟

بعد ازین که حرفام تموم شد، کارلا زیر بغلمو گرفت و منو برد به اتاقش، تا توی دستشویی گریممو پاک کنم و دستامو بشورم، لباسامو دراوردم و با یه تیشرت چسبون مشکی و لباس زیر نشستم روی تختش تا اون بره گریم و لباسای وحشتناکشو از خودش جدا کنه

به تاج تخت تکیه داده بودم و بالشش پشت کمرم بود، بعد از یه مدت طولانی با وسایل ضد عفونی و این چیزا برگشت، با قیافه جدی همش بهم خیره میشد... دیدم بازم دستکش نازک دستشه و یه یقه اسکی تنش

+انقدر حساسیتت شدیده...؟ گرمت نمیشه تو خونه هم اینطوری میگردی؟...

اون همیشه همه جاشو میپوشوند...

_به چیزی حساسیت ندارم

+پس...؟

اهمیتی به حرفم نداد، روی تخت نشست و مشغول پاک کردن و ضد عفونی سابیدگی هایی که روی پاهای سفیدم بود شد...
روشون پماد میمالید... لباشو نزدیک میاورد و فوتشون میکرد... به خودم لرزیدم... میخواستم بهش بگم خودم انجام میدم ولی... لمساشو دوست داشتم... اون که... نمیدونه من چه حسی نسبت بهش دارم... پس همچین خوشبختیی دیگه گیر نمیاد...
به موهای مشکی قشنگش و چشمای خاکستری رنگش نگاه میکردم...
کارش که تموم شد سرشو بالا کرد و دید با یه لبخند دلنشین تمام مدت خیرش بودم... سریع خودمو جمع کردم و دستی به پشت گردنم کشیدم... زخم آرنجمم به همین ترتیب ضد عفونی کرد و از جاش بلند شد تا وسایلو ببره

+ممنون... کارلا...

آه... حالا اون فکر میکنه من چقدر جوگیر و عجیبم... توی همین فکرا بودم که خزیدن و پیچیدن یه چیز سرد دور پای لختم حس کردم، کمی از جا پریدم و خیره پام شدم...

+این...

مار کاملا سیاه و نسبتا بزرگی دور پام حلقه شده بود و داشت میومد بالا تر... به رون پام رسید...

+کا... کارلا...

ترسیده و شوکه بودم ولی میدونستم کارلا از خزنده ها خوشش میاد... اگه ازین جونورا توی خونش نداشت اونوقت عجیب بود

اون برگشت: اوه... نترس زهر نداره! بی آزاره نیش نمیزنه کسیو اگه اذیتش نکنن

وقتی دید رنگم کمی پریده آروم مارو از پام جدا کرد: اِبُنی؟ باز خزیدی توی تخت من؟ سر جای خودت بخواب!

(پ.ن: ابنی به معنی آبنوس هست، یه نوع چوب که کاملا سیاه سیاهه و با ارزشه)

سر مار که دور بازوش پیچیده بود رو بوسید و گذاشتتش روی زمین

_ترسیدی؟ میترسی ببرمش یه جا دیگه نیاد

+عا... اولش آره... انتظارشو نداشتم همچین چیزی یهو... ولی از خزنده ها نمیترسم... دوسشون دارم

حس کردم خوشحال شد ولی چون هیچوقت حالت صورتش تغییر نمیکرد چندان مشخص نبود به چی فکر میکنه

_آها چه خوب!

کانال تلگرامی: ‌@Yaoicity

The Secret of the black snake Donde viven las historias. Descúbrelo ahora