بخاطر صحنه ای که دیدم خون توی رگهام منجمد شد... نفسم بند اومد و حس کردم نمیتونم تکون بخورم... وحشتناک ترین چیزی که میتونستم توی زندگیم ببینم اونجا بود...
آرتی... با لباسای خاکی خونی و پاره روی زمین افتاده بود... ماسکش پرت شده بود کناری... و... و... یه موجود چسبیده بود بهش و داشت... بین گردن و شونش رو گاز میزد... از گوشه لب های آرتی خون بیرون زده بود و از گردنش هم توی لباسش خون جاری بود...
زانوهام به شدت میلرزیدن و متعجب بودم که چطور میتونستن وزنمو نگه دارن که نیفتم... قلبم... قلبم از ترس...
اون جنازه... با لباسای پاره پاره و بدن در حال فسادش... داشت... آراتا رو میخورد...
یه جنازه... یه جنازه ترسناک پاره پاره که تقریبا سبز و قهوه ای رنگ بود...
صدای جویدن داشت حالمو بهم میزد...+آ... آ... را... تا...
اون مرده بود... دو قدم عقب عقب رفتم و برگهای خشکی زیر پام خورد شدن...
با وحشت باز به جلو خیره شدم و دیدم اون مرده با صدایی که دراوردم متوجهم شده... سرشو بالا کرد، خون از دهنش میکشید و تکه های گوشت خام آدمیزاد از دهن بازش آویزون بودن...بخاطر ترس عق زدم... نمیتونستم فکر کنم... آراتارو کناری انداخت... صدایی از خودش دراورد و سعی کرد از جاش بلند شه و بخزه سمتم... مغزم فرمان هیچ کاری نمیداد... ولی انگار برای اینکه زنده بمونم بهش پشت کردم و پاهام به صورت اوتوماتیک شروع کردن به دوییدن...
گریه میکردم، بلند بلند از ترس جیغ میزدم و کمک میخواستم
+کمک!!! نجاتم بدین!!! کمک!!! میا؟؟؟ جکی؟؟؟ امیل؟؟؟ کسی اینجا نیست؟؟؟
بخاطر اشکام مسیرو تار میدیدم، تلو تلو خوردم و نزدیک یه قبر خوردم زمین...
حس کردم دست چپم خیس شد... با لرز آوردمش بالا... خیس خون شده بود که توی تاریکی سیاه میدیدمش...بدنم مثل تلفنی که روی ویبرست میلرزید و بالا پایین میشد... چونم... میترسیدم زبونمو گاز بگیرم... نمیخواستم نگاه کنم ولی ناخوداگاه چشمام به سمت چپم چرخید...
کمی دورتر امیل طاق باز روی تخته سنگی افتاده بود و سرش به سمت من بود...
با دستم به سختی زمینو هل دادم تا بلند شم... پاهام کوچک ترین جون و قدرتی نداشتن... ولی اگه میخواستم زنده بمونم باید...
به سختی روی پاهای سستم ایستادم+امیل؟ امیل؟؟؟
کمی جلوتر رفتم... از همونجا دیدم که شکمش باز شده و احشا و روده هاش بیرون ریختن...
جیغ بلندی کشیدم و عقب عقب رفتم... جنازه ی دیگه ای دورتر از اون مشغول خوردن و جویدن اندام های بدنش بود...
صدای کشیده شدن پاهایی روی زمین رو شنیدم و به پشت سر نگاه کردم...
دوتا مرده متحرک خرناس و زوزه میکشیدن... بهم نگاه میکردن... لنگ لنگون دنبالم میومدن و دستاشون به سمتم دراز بود... قسمتی از گوش هاشون ریخته بود و استخون هاشونم میشد دید...شروع کردم با نهایت سرعت دویدن، اسید گلومو میسوزوند... چشمام داشتن سیاهی میرفتن... نه نه... نمیتونم کم بیارم... وگرنه زنده زنده انقدر جویده میشم که با زجر بمیرم... ولی بدنم کشش نداشت...
+کمک!!!! یکی کمکم کنه!!! هیشکی نیست؟؟؟؟؟ التماس میکنم!!!!
بلند بلند هق هق میکردم، نمیدونستم کدوم طرفی باید برم، آخرش شنل لباسم دور پام پیچید، به قبری گیر کردم، فانوس از دستم ول شد، ترکید و شمع توش خاموش شد... به شدت به زمین برخورد کردم و از درد خیلی شدیدی که توی پام پیچیده بود ناله کردم... حالا فقط نور ماه توی اون قبرستون وحشتناک میتابید...
کمی روی زمین خزیدم و خواستم بلند شم ولی با درد پام کل تنم تیر کشید و بازم ناله کردم... دستام و پاهام زخم شده بودن...و بالاخره... اونا بهم رسیدن... بیشتر خودمو روی زمین و ما بین قبر ها کشوندم، به سختی نفس میکشیدم... نمیتونستم نگاهشون کنم ولی صداهاشون رو از بالای سرم میشنیدم... هق هق کردم... میمیرم... به زودی میمیرم... نمیخوام بمیرم... نمیخوام... پلکای خیس و متورممو روی هم فشار دادم که چیزی نبینم و هر لحظه منتظر بودم بهم حمله کنن و شروع کنن به گاز گرفتنم... دقیقا بالای سرم بودن ولی...
×آه... زیاده روی کردیم؟
صدای امیل توی سرم پیچید... مخم هنگ کرد... همونطور که درازکش زمین بودم با لرز و دودلی چشمامو قدری باز کردم و به جنازه های آدم خوار و در حال فسادی که بالای سرم بودن نگاهی انداختم...
صدای آراتا توی گوشام زنگ زد: هی لیبه؟ خوبی؟
به حدی هنگ بودم که فقط نگاه میکردم... ضربان قلبم خیلی بالا بود... بدنم هنوز روی ویبره بود... به حدی شوکه بودم بخاطر اون اتفاقات که نمیتونستم واکنشی نشون بدم
کانال تلگرامی: @Yaoicity
KAMU SEDANG MEMBACA
The Secret of the black snake
Horor🖤🎐Genres↝ #Yaoi #Smut #Supernatural #Murder #Halloween By: Wol Ryung ⧉┇برای هالووین امسال دوستای لیبه میخوان یه کار متفاوت و هیجان انگیز انجام بدن! ولی نمیدونن عاقبت اصلا خوشی نداره! لیبه رو به زور با خودشون همراه میکنن ولی همه چی اونطور که میخو...