قلبم شدید تیر کشید و زانوهام خالی کردن... مثل سگ میلرزیدم... افتادم پایین در...
نکنه کارلا اونو کشته... و حالا... و حالا م... من؟آب دهنمو قورت دادم و همونطور که نشسته بودم اون پایین، برگشتم...
نفسم توی سینه حبس شد و با وحشت خالص به کارلا که ابنی دور گردنش بود و یه چاقو توی دستش بود خیره شدم...کلافه لب زد: لیبه اینجا چیکار میکنی؟
+ت... ت... تو...؟ تو...؟ کشتیشون...؟
_هوم...
تا تونستم میخواستم برم عقب تر ولی کامل چسبیده بودم به در و فقط پاهامو تکون میدادم... زانوهای ضعیفمو بغل کردم... و به چاقویی که توی دستش داشت نگاه کردم... اومده بود سراغم... میخواست... منم... بکشه...
_آه این؟ داشتم باهاش صبحونه درست میکردم نترس...
چند قدم به سمتم برداشت که با بیچارگی تو خودم جمع شدم...
+ن... نیا... منو... نکش... چیزی... نمیگم... به... کسی... هر... کار... بخوای... میکنم... فقط...
انقدر بریده بریده حرف میزدم که خودمم نفهمیدم چی گفتم...
هنگ خندید: نترس من که کاری بهت ندارم! ما با هم تو رابطه ایم... دیشب با هم بودیم! دوستت دارم! چرا اینطور رفتار میکنی؟
حس کردم معدم داره هم میاد و مدام تصویر اون جنازه ها و خون جلوی چشمم میومد...
عق زدم... چند دور عق زدم، چشمام سیاهی رفت و از حال رفتمبا حس نوازش های آرامش بخشی پلک هامو از هم فاصله دادم... چی شده؟ مغزم انگار خالیه... روی تخت دراز کشیده بودم... متوجه شدم کارلا به طرف من دراز کشیده، یکی از دستاش زیر سرشه و به آرنجش تکیه داده... مار سیاهش هنوز دور گردنش میپیچید و با یه لبخند مهربون داشت سرمو نوازش میکرد
آب دهنمو به سختی قورت دادم... با ترس نگاهمو ازش گرفتم... حتی جرئت نداشتم تکون بخورم..._بیدار شدی؟ حالت خوبه...؟
بریده بریده لب زدم: کاریم... نداشته باش...
_نمیگفتیم کاریت نداشتم
بدنمو مثل چوب سفت کرده بودم، میلرزیدم، سکسکه شدید گرفتم....
_آه چرا اینجوری شد؟ یکم آب میخوای؟
چون تقریبا چسبیده بود، ابنی از گردنش به آرومی خزید روی سینهی من...
با بغض شدید و چشمای به اشک نشسته مدام سکسکه میکردم...+ب... بزار برم... من... میترسم... لطفا... نمیخوام... بمیرم...
_لیبه... رفتارات داره آزارم میده... چرا انقدر بد باهام برخورد میکنی؟... هر کی ندونه فکر میکنه اذیتت کردم یا آسیبی بهت رسوندم... ما همو دوست داریم مگه نه؟ با همیم! چرا داری اینطوری میکنی؟ مگه دیشب اذیت شدی؟...
روانی... اصلا... انگار نمیفهمه... چی داره میگه...
ادامه داد: اینطوری نکن باهام... ناراحت میشم...
صدای هیس هیس مار مشکی رنگشو میشنیدم... و همینطور زبون دوشاخشو که مدام بیرون میومد رو میدیدم...
_آه... نکنه... اِبُنی ترسوندنت؟ نترس... پسر خوب و مهربونیه! فقط میخواد باهات دوست شه کاریت نداره...
به آروم اونو از روی سینم برداشت و با جدیت همیشگیش گفت: ابنی عشقمو ترسوندی برو یه جای دیگه بازی کن! پسر خوبی باش
اونو از تخت گذاشت پایین: رفتش... چرا هنوز داری میلرزی و نگام نمیکنی لیبه؟
نالیدم: تا حالا... چند نفرو... کشتی...؟
_آه! صبر کن!
دفترچه ای برداشت، با مداد دوتا تیک دیگه بهش اضافه کرد... با وحشت بهش نگاه میکردم... خیلی جدی و سرد گفت: با این دیشبیا روی هم میشه بیست و سه تا!
دو دور دیگه عق زدم، به آرومی به پشتم زد: نترس من باهات کاری ندارم
پهلومو نوازش کرد که با لرزش پسش زدم و نیمه دراز کش خودمو کشیدم کنارتر
_لیبه!!! دیگه داری واقعا اذیتم میکنی!
روم خیمه زد و با دستاش شونه هامو چسبوند به تخت، با سکسه های شدید و چشمای وحشتزده که ازشون اشک روون بود بهش زل زدم... سرشو آورد پایین... لبای پر حرارتشو روی لبام فشار داد ولی من لبا و دندونامو به هم فشار میدادم و چفتشون کرده بودم...
شروع کردم به تقلا کردن و پسش زدن... تاحالا توی عمرم اینطوری نگرخیده بودم...
وقتی رفتارمو دید از روم رفت کنار...با دلخوری گفت: چرا گریه میکنی!؟ چی میخوای؟ هر کاری بگی میکنم!
+بزار... برم... میخوام برم خونه... خونه... لطفا... کاریم نداشته... باش... خونه... برم خونه...
_خب کی جلوتو گرفته! مگه زندانیت کردم یا بستمت به جایی؟ هر وقت بخوای میتونی بری!
+چی...؟ می... میتونم برم!؟
حرصی گفت: معلومه! این رفتارای عجیبت برای چیه؟
نفس نفس میزدم، از تخت به سرعت پریدم پایین، نمیدونم لباسای دیشبیمو با چه سرعتی و شلخته وار پوشیدم... رنگم پریده بود... کل تنم از عرق خیس خیس بود... گوشام زنگ میزدن... قبل ازینکه نظرش عوض شه از اتاق دویدم بیرون... ولی میدونستم اگه بخواد میتونه خیلی راحت جلومو بگیره
داد زد: لیبه!!! پات آسیب دیده بهش فشار نیار!!! احمق!
کانال تلگرامی: @Yaoicity
YOU ARE READING
The Secret of the black snake
Horror🖤🎐Genres↝ #Yaoi #Smut #Supernatural #Murder #Halloween By: Wol Ryung ⧉┇برای هالووین امسال دوستای لیبه میخوان یه کار متفاوت و هیجان انگیز انجام بدن! ولی نمیدونن عاقبت اصلا خوشی نداره! لیبه رو به زور با خودشون همراه میکنن ولی همه چی اونطور که میخو...