عاشقم نمیشدی عجیب بود... لعنتیه... وای...
کمرمو ماساژ میداد، داخلم یطوری بود... داشتم اذیت میشدم... داخلم و وسط پاهام خیس و لزج بود...
خواب آلود گفت: غر نزن... خودتم کم حال نکردی! عمه من بود اون وسط میگفت عاههه کارلا... تندتر؟ عمیق تر به فاکم بده؟ آها... همونجا... عاااه بیشتر؟
از خجالت میخواستم برم توی زمین: تچچچ دیوث!!!
خندید: استراحت کن...
صورتم به قفسه سینه لختش چسبیده بود... خودمو مالوندم به گردنش خسته بودم ولی نمیخواستم بخوابم... میخواستم لحظات بیشتر و بیشتریو کنارش باشم...
+ببینم کارلا... گفتی از هالووین بدت میاد... دلیل... خاصی داره!؟
مکث کرد، چشماشو بست و نفس عمیقی کشید: عشق اولم... شب هالووین مرد... چندین سال پیش... برای همین از هالووین متنفرم...
هنگ بهش نگاه کردم: کسیو دوست داشتی؟... من... متاسفم... حتما خیلی خیلی دردناک بوده...
دندوناشو کمی به هم سایید، خواستم بحثو عوض کنم و سوالی که اذیتم میکرد رو بپرسم: کارلا... بار اولت نبود نه؟ قبلا سکس داشتی درسته؟
_هوم...
یکم عصبی شدم ولی خب... مال گذشته بوده به من چه...
_دلخور شدی؟
+نمیتونم بگم حسودیم نشد... با... عشق اولت خوابیده بودی...؟
_آه نه... اون موقع راهنمایی بودیم... کوچیک تر از چیزی بودیم که بخوایم... همچین کاری کنیم به بغل و بوس و لمس های ساده ختم میشد...
بیشتر دلخور شدم... اگه با عشقش بود ناراحت نمیشدم...: پس...؟
بعد ازینکه اون مرد... با کسی آشنا شدم... مثل اون مهربون میزد... همکلاسی آخر راهنماییم بود که با هم رفتیم دبیرستان... قیافشم تا حدی شبیه به اون بود... باهاش رفتم توی رابطه چون انگار میخواستم با عشق اولم باشم... اونو در اغوش میگرفتم به یاد عشق اولم... چندین بار با هم بودیم ولی وقتی... راز بدنمو نشونش دادم... ههه انگار دیگه ازم خوشش نمیومد... ولم کرد و فاصله گرفت... منم انتقالی گرفتم به مدرسه شما... و تورو دیدم... برای همینم قبل اعترافم نشونت دادمشون، میخواستم اگه بدت اومد کلا به روت نیارم میدونم دوسم داری...
+چه احمقی بوده... دو سه تا پولک ناقابله دیگه... همون بهتر... همون بهتر که رفته... همون بهتر که اومدی اینجا و دیدمت...
_آره... خداروشکر...
از جاش بلند شد، و توی بغلش بلندم کرد: چی... چیکار میکنی؟
_میدونم اذیتی... بریم حموم بعدش بخوابیم
توی حموم بهش چسبیده بودم، موهای خیسمو بالا زد و بهم با لبخند نگاه کرد... روی پنجه پا بلند شدم، دستامو حلقه گردنش کردم و لباشو بوسیدم...
کمکم کرد خودمو تمیز کنم، انگشتاشو به آرومی داخلم کرد تا مایعاتشو از بدنم خارج کنه... سعی میکردم باز نزنم بالا...وقتی بدنامونو خشک کردیم، یکی از تیشرت های خودشو تنم کرد و خیلی سریع تا صبح توی بغلش خوابم برد...
با بوسه های ریزی زیر گلوم بیدار شدم...
+آه... چی...
چشمام باز شد و تازه یادم اومد خونه نرفتم و دیشب با کارلا...
_بیدار شدی؟ خوبی؟
لبخندی زدم و با چشمای شاد نگاهش کردم: هوم!
دیروز اولین روزمون بود...
گونمو بوسید: میرم صبحونه حاضر کنم بیشتر استراحت کن+تا قبل از اینکه بیدارم کنی خودم داشتم استراحت میکردم!!!
اون رفت! پوففف این بشر پیش فعاله! این همه انرژیو بعد از دیشب از کجا اورده؟
از جام بلند شدم... آخ دلم... دیشب خونه رو درست ندیدم... تا سر و کلش پیدا شه برم ببینم...
از در رفتم بیرون به جز این اتاق یه اتاق دیگه بود و... دری ته راهرو توجهمو جلب کرد...
روش نقاشی یه فانوس شیطان(همون کدوها) بود که یه مار سیاه دورشو گرفته...
با کنجکاوی رفتم به اون سمت تا ببینم چی پیدا میکنم!
درشو آروم باز کردم... تاریک تاریک بود... هیچی نمیشد دید ولی... بوی بدی توی دماغم خورد... دماغمو پوشوندم...+آه کارلا؟ اینجا چی داری؟ یه چیزی پوسیده! بوی گند به زودی خونه رو برمیداره!
چراغشو روشن کردم و با پنج شیش تا پله فلزی مواجه شدم... بهشون نگاه کردم... اون لک... روی پله آخر... خونه؟
به داخل اونجا نگاه کردم... نفسم بند اومد... عاه... عااااه این... اینم یه شوخیه دیگه...؟
کف زمین خون ریخته بود و دو نفر اونجا افتاده
بودن... زانوهام سست شدن...
دستمو گرفتم جلوی دهنم... دوتا جنازه تقریبا تیکه پاره شده... مردی که از سرش خون روی پیشونیش ریخته بود... چهرشو تشخیص دادم...+آ... آ...آقای... ایمادا...
صورت اون یکیو نمیدیدم... ولی از موهای بلند و هیکلش مشخص بود زنه... روی کت و دامن فیروزه ایش خون ریخته بود... کفش مشکی منگوله دار پاشنه بلندی نزدیک نظرمو جلب کرد...
ناباور زمزمه کردم: خانوم... نیشیدا...
اونا... اونا آدمای خوب و مهربونی بودن... چرا؟ چ... چرا؟ باورم نمیشد... کارلا... امکان نداره دروغه... ناظم دبستان و شیرینی فروش محله...
سرم شروع کرد به شدید چرخیدن... چند قدم عقب عقب رفتم و درو با دستای یخ و سردم بستم... اونا... تازه مردن... انگار... همین دیشب
کارلا چی گفته بود؟ عشقش یه آدم مهربون بوده که شب هالووین مرده...
کانال تلگرامی: @Yaoicity
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Secret of the black snake
Terror🖤🎐Genres↝ #Yaoi #Smut #Supernatural #Murder #Halloween By: Wol Ryung ⧉┇برای هالووین امسال دوستای لیبه میخوان یه کار متفاوت و هیجان انگیز انجام بدن! ولی نمیدونن عاقبت اصلا خوشی نداره! لیبه رو به زور با خودشون همراه میکنن ولی همه چی اونطور که میخو...