Part13

433 98 27
                                    

سلام من اومدم🙂💚💙

هشدار⚠️

این پارت پشم ریزون می باشد😂😉

____________________________________

لویی هری رو زمین گذاشت و خودش هم روی دو زانو نشست و هری رو تو آغوشش گرفت و نگاهش رو به لای درختا داد تا ببینه فردی که منتظرشه اومده یانه.

چند دقیقه ای گذشت و لویی دست از نوازش صورت هری برنداشته بود که صدایی از لای درختا به گوشش خورد.

نگاهش رو به سمت صدا داد که فردی رو دید که با شنل سیاه رنگی که کلاهش رو روی سرش کشیده بود و نمیذاشت که صورتش دیده بشه به سمتش میاد.

لویی هری رو محکم تر تو آغوشش فشار داد و گفت.

لویی: چرا انقدر دیر کردی؟ بگو کی هستی؟

فرد جلو تر اومد و کلاه شنلش رو عقب کشید و با چشمان آبیه درخشانش به لویی خیره شد.

لویی با دیدن سِرِنتی نفسی از سر آسودگی کشید و گفت.

لویی: خیلی دیر کردی سرنتی.

سرنتی لبخندی زد و بعد از تعظیم کوتاهی کنار لویی و پسری که در آغوشش داشت رو دو زانو نشست و شمشیر خودش رو روی زمین گذاشت و گفت.

سرنتی: سرورم من در دل جنگل بودم اما همین که صدای اسماگ رو شنیدم خودم رو رسوندم. چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ شما اینجا چکار میکنید.

لویی به اِلف زیبایی که جلوی روش نشسته بود خیره شد و صدای کمی بغض دارش که به خاطر ذوق و شوق زیاد بود گفت.

لویی: فکر کنم پیداش کردم سرنتی. فکر کنم عشق حقیقه زندگیم رو پیدا کردم....

لویی به همراه سرنتی هری رو به قصر اِلف ها که در اعماق جنگل شب های روشن بود برد.
قصر الف ها از زیباییه زیادی بر خوردار بود. تمامش می درخشید و درختان و گل های مختلف به دور قصر پیچیده بودن و پریان کوچک نورانی درونش می چرخیدن و مردان قد بلند زیبایی که شنل های خاکستری رنگ بر تن داشتن و سربند های ظریف و درخشانی به دور سرشون بسته بودن از قصر محافظت می کردند، اکثرشون موهای بلند سفید رنگ داشتن درست مثل سرنتی و بعضی ها هم موهای بلند تیره داشتن، مثل زِین.

لویی به داخل قصر رفت و از کنار درختی که درست وسط قصر رشت کرده بود گذشت.

هری رو کمی در بغلش جا به جا کرد و از پله هایی که کنار اون درخت بود بالا رفت تا به اتاق ملکه ی این قصر زیبا بره، کسی که اون رو مطمئن می کرد که هری همون کسی هست که سالها داره به دنبالش می گرده.

لویی بعد از عبور از راه رویی که از تنیدن شاخه ها و ریشه های درختان تشکیل شده بود به اتاق ملکه ی اِلف ها رسید.

هنوز در نزده بود که در خودش باز شد و صدایی اون رو به داخل دعوت کرد.

لویی به داخل اتاق رفت و با دیدن اوتِم لبخندی زد.

MY DRAGON KING(Larry)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt