بریم برای پارت دوم😉💚
ووت فراموش نشه💚
_________________________________
پادشاه بعد از گرفتن حکم از روی تخت بلند شد و سه قدم به جلو برداشت و صدای خودش رو صاف کرد و حکم رو باز کرد.
در تمام این مدت لویی به ماریا خیره شده بود و ماریا اون رو به لبخند آرامش بخشی مهمان کرده بود،به یکباره صدای بلند و رسا پادشاه تالار رو در بر گرفت که هم باعث شد نگاه لویی از ماریا به پادشاه انتقال پیدا کنه و هم همهمه ی مهمانان بخوابه.
پادشاه: من جاناتان تاملینسون امروز شما رو به قصر خود فرا خواندم تا شاهد این باشید که من پسرم ویلیام رو بعد از خودم به عنوان پادشاه آینده ی هفت قلمرو منصوب میکنم.
پادشاه رو به لویی کرد و از اون خواست که جلوی پای پادشاه زانو بزنه و لویی هم این کار رو کرد، پادشاه حکم رو باز کرد و با صدای بلندی که داشت مشغول خوندن اون حکم شد.
پادشاه: به نام پدر،مادر،جنگجو،دوشیزه،آهنگر،عجوزه و غریبه من جاناتان تاملینسون پادشاه حاضرِ هفت پادشاهایی پسر ارشد خودم رو لویی ویلیام رو به عنوان جا نشین و پادشاه آینده ی هفت قلمرو منصوب میکنم.
پادشاه ادامه داد: ویلیام آیا تو قسم می خوری که تا آخرین قطره ی خون و تا آخرین نوری از روح بر تن تو دمیده شده یعنی تمام خودت رو وقف این سرزمین و مردمانش بکنی؟ آیا خودت رو وقف ایجاد برقراریه صلح و آرامش در این سرزمین میکنی؟لویی که کمی استرس گرفته بود و مدام لب پایینش رو گاز میزد پلک محکمی زد و نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت.
لویی: من لویی ویلیام تاملینسون با تمام عشق و اعتمادی که به خودم و مردمانم دارم حاظرم این مسئولیت سخت و دشوار رو قبول کنم و خودم رو تمام و کمال وقف مردمان سرزمینم کنم.
پادشاه لبخند پر غروری زد و حکم رو بست و به دست وزیر چارلز داد و شمشیر مخصوصی که در دست ندیمه ای که کنارش بود رو گرفت و با دست دیگرش از کاسه بزرگی نقره ای که در دست ندیمه دیگر بود چند مشت آب بر روی شمشیر ریخت و دوباره به سمت لویی چرخید م سر شمشیر رو اول روی شانه سمت راست و بعد روی شانه سمت چپ لویی گذاشت و شمشیر رو به ندیمه برگردوند و از لویی خواست بلند بشه و بایسته.
لویی آروم از سر جاش بلند شد و پادشاه حکم رو به دست لویی داد و سپس این صدای وزیر بود که بلند فریاد زد.
وزیر: زنده باد ولیعهد، زنده باد ولیعهد.
و سپس صدای تمام مهمانان حاضر در جشن که از گوشه گوشه هفت قلمرو به این جشن آماده بودند بلند شد و لویی نگاه آسمانیه خودش رو به چشمان مانند دریای مادرش دوخت و ملکه لبخند پر غرور زیبایی به روی پسرش پاشید.بعد از مراسم مهمانان یکی یکی به سمت جایگاه پادشاه،ملکه و ولیعهد می آمدند و با چاپلوسی های فراوان هدیه و پیشکشی های خودشون رو جلوی پای ولیعهد می گذاشتند و هر کدومشون که فرزند دختری هم که داشت به امید اینکه پادشاه اون رو به عنوان همسر آینده ولیعهد نشون کنه به جایگاه می آوردن و بعد می رفتند.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
MY DRAGON KING(Larry)
Tarihi Kurguاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...