های:)
هریت بعد از یک سال اینجاست❤نمیدونم واقعا بابت عذر خواهی چی باید بگم، برای همین عوضش باید پارت خیلی خیلی طولانی شروع میکنم:)❤
.
.
.چشم هاش رو باز کرد و موهای فر و شکلاتی رنگ هری رو جلوی صورتش دید. بوسه ای روی موهای اون گذاشت، و چون که هنوز صبح زود بود و آفتاب هم طلوع نکرده بود، به آرومی سر هری رو از روی سینش برداشت و روی بالش گذاشت و سعی کرد اون رو بیدار نکنه.
هری تکونی خورد و دوباره به خواب رفت. لویی از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس هاش رفت و بعد از تعویض لباس اتاق رو به آرومی ترک کرد.از استرس زیاد شب قبل خواب به چشم هاش نیومده بود و الان هم صبرش تموم شده بود و ترجیح داد که توی اتاق کارش سرش رو با چیز های مسخره گرم کنه.
بعد از چند ساعتی که به سختی گذشت با صدای در به خودش اومد و به فرد پشت در اجازه ورود داد.
لیام وارد اتاق شد و به اون تعظیمی کرد و صبح بخیر گفت. لویی سری تکون داد و کلافه لب باز کرد.
لویی: (چی شد، همه چیز آماده است؟)
لیام جواب داد:( بله قربان همه چی آماده است و تمام حضار منتظر حضور شما هستند)
لویی سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد و همینطور که به سمت در اتاق قدم بر می داشت گفت.
لویی:( اول باید یه سر به هری بزنم.)
و از اتاق بیرون رفت و به سمت اتاق هری قدم برداشت.
وارد اتاق هری شد و دید که اون با لباس های سلطنتی به رنگ سفید که اون رو فرشته تر نشون می داد مضطرب توی اتاق قدم بر می داره.
به طرفش رفت و دست هاش رو دور اون حلقه کرد که باعث شد از حرکت بایسته.
هری با احساس حضور لویی نفس راحتی کشید و با صدای آرومی گفت.
هری:( نگرانم.)
لویی دم گوشش نجوا کرد.
لویی:( نباش، همه چییز داره حل میشه، قوی باش و خودت رو به همه نشون بده.)
هری نفس عمیقی کشید و به سمت لویی چرخید و دست هاش رو دور گردن اون پیچید، نگاه عمیقش رو به چشم هاش داد و گفت.
هری:( به خاطر خودمون قوی می مونم.)
لویی لبخندی زد و بوسه ای روی لب های اون کاشت و با بی میلی از هری جدا شد و گفت.
لویی:( باید برم لاو، همه منتظرن.)
هری:( برو، من هم کم کم با ماریا راه می افتم.)
لویی برای آخرین بار لبخندی به روی اون زد و اتاق رو ترک کرد.
پشت در تالار بزرگ قصر ایستاده بود و با اشارش سرباز ها در رو باز کردن.
با قدم های مصمم و مغرورانه به سمت جایگاهش قدم برداشت و در طول راه تاجر های سرشناس، اشراف زاده ها، و بخش دار ها و فرماندار ها به اون تعظیم می کردند و لویی بیش از پیش احساس غرور و قدرت می کرد.
روی جایگاهش نشست و چشمی بین حضار چرخوند و هانا، سموئل، فردریک، لیام و زین رو نزدیک به جایگاه خودش دید.
لیام با اشاره لویی سری تکون داد و با صدایی بلند گفت.
لیام:( سرباز ها متهمین رو بیارید.)
در باز شد و سرباز ها همراه با تارا و تام که انگار هیچ اتفاقی براشون نیفتاده رو به داخل آوردن.
تارا با دیدن لویی که سرحال و سالم روی تخت پادشاهیش نشسته بود چشم هاش از تعجب و ترس گشاد شد و سست شدن زانوهاش رو حس کرد، اما سعی کرد که زمین نخوره.
تام هم دست کمی از خواهرش نداشت و مغزش قدرت حضم تمام این اتفاقات رو نداشت.
لویی رو به اون دو پوزخندی زد.
تمام حضار با تعجب به نمایشی که جلوی چشمشون داشت اجرا می شد خیره بودن.
تارا که حالا کمی از شک در اومده بود با صدای لرزانی گفت.
تارا:( سرورم در نبود شما وزیرتون ملکه باردارتون رو به زندان انداخت، بدون اینکه مراقبت های لازم ازم بشه. اون یک خیانت کاره.)
تارا که همینطور داشت چرندیاتش رو به هم می بافت با صدای داد لویی یکه ای خورد و ساکت شد.
لویی با صدای بلندی داد زد و گفت.
لویی:( تمومش کن، چطور جرعت میکنی حتی تو این موقعیت هم به دروغ گفتنت ادامه بدی. من از همه چی خبر دارم تارا. از فروختن املاک سلطنتی و نقشه کشیدن برای تصاحب تاج و تخت گرفته تا دروغ گفتن راجب به باردار بودنت.)
تارا که حالا انگار آب یخی روی تمام بدنش ریخته باشن دیگه نتونست وزن خودش رو روی پاهاش تحمل کنه و دو زانو به زمین افتاد.
تام با ترس به پادشاه خیره بود و حتی جرعت پلک زدن رو هم نداشت.
تارا اشک هاش بی اختیار شروع به ریختن کرد و با التماس شروع به حرف زدن کرد.
تارا:( قربان....این ها همش دروغه..... برام پاپوش درست کردن....من عاشق شما هستم و هرگز بهتون خیانت نمی کنم. لطفا این چرندیات رو راجب به من باور نکنید.)
لویی پوزخندی زد و گفت.
لویی:( از نظر تو این ها چرندیاته؟......باشه، پس من ثابتش میکنم.)
لویی به سموئل اشاره کرد و اون قدمی به جلو برداشت. تام با دیدن سموئل دندون هاش رو به هم فشرد و با خشم غرید.
تام:( خیانتکار.)
لویی نگاه تیزی به تام کرد که باعث شد اون ساکت بشه.
لویی رو کرد به سموئل و گفت.
لویی:( هر چیزی رو که میدونی بگو.)
سموئل نفس عمیقی کشید و گفت.
سم:( من چندین ساله که همراه خانواده ملکه بودم، و با چشم خودم جنایات و بی رحمی هاشون رو دیدم. از وقتی که بانو تارا قصد گول زدن پادشاه رو کردن، من تصمیم گرفتم که هرجور شده جلوی این اتفاق رو بگیرم. پس همراه پادشاه شدم و بعد از این که مطمئن شدم که خود ایشون از همه چیز با خبر هستن خیالم راحت شد و بعد از اون قرار بود که حواسم به ملکه و برادرشون باشه و هر خبری شد به شما بگم که من بعد از ازدواج پادشاه و ملکه متوجه شدم که ملکه می خوان زمین ها و املاکی که پادشاه از حکومت به عنوان هدیه به ایشون دادن رو بفروشن.
سموئل رو به پادشاه کرد و ادامه داد:( قربان به نظرم بهتره از اینجا به بعد رو آقای جانسون توضیح بدن.)
لویی سری به نشونه تائید تکون داد و رو به فردریک کرد و گفت.
لویی:( ادامه بده فردریک.)
فردریک قدمی به جلو برداشت و با صدای رسا و بلندی گفت.
فردریک:( برای فروش املاک مردی پیش من اومد و با گول زدن من زمین ها رو به من فروخت، و متاسفانه با اینکه من میدونستم که اون املاک، املاک معمولی ای نیستن طمع به سراغ من اومد و من املاک رو خریدم. موقع گرفتن اسناد اون املاک، با اون مرد به مشکل برخوردم و با خودم گفتم که بهتره این تخلف رو گزارش بدم، که مثل اینکه کار درست رو انجام دادم.)
فردریک با اتمام صحبتش به سر جای خودش برگشت.
لویی نگاه کنکاش کننده ای به تارا که با دهان باز و چشم هایی ترسیده نگاهش بین اون و حضار و برادرش در گردش بود انداخت و گفت.
لویی:( چیزی برای پنهون کردن نیست تارا. تو مغرضانه به کشورت خیانت کردی و هیچ راهی برای بخشش وجود نداره. با این که این دادگاه هنوز تمام نشده، تا اینجا تمام اتهاماتت رو می پذیری؟)
تارا که دیگه مطمئن بود چیزی برای از دست دادن نداره با چشم هایی خالی و خیس به لویی خیره شد و لویی این حرکت اون رو جواب مثبت دونست و حالا قضیه دروغ گفتن درباره بارداریش باید فاش می شد.
YOU ARE READING
MY DRAGON KING(Larry)
Historical Fictionاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...