های، من اومدم بو یک پارت جدید 😉💚💙
حمایت فراموش نشه رنگین کمونا🙂💖🌈
________________________
وقتی به وسط حیاط رسید به سمت آب نما رفت که با صدای باز شدن در شیشه ای نگاهش رو از فواره گرفت و به اون سمت داد.
تام با دیدن اون پسر مو شکلاتی فرفری و ظریف فورا متوجه شد که اون پسر همون گروسیه جدیده.
هری وقتی در رو پشت سرش بست، چرخید و با مردی که چشمان قهوه ای تیره رنگش داشت اون رو کنکاش می کرد رو به رو شد.
تام با چشمان گرسنه و حریصش به بدن اون پسر خیره بود و کار های جالبی برای انجام دادن با اون بدن تو ذهنش شکل نمی گرفت.
آب نما رو دور زد و جلوی پسر ایستاد و به چشم های درشت سبز و ترسیدش خیره شد و با صدای محکمی پرسید: اسمت چیه؟
هری من منی کرد و با لکنت جواب داد: هَ....هر..هری.
تام پوز خندی زد و قدمی به جلو برداشت که همزمان هری هم قدمی به عقب برداشت.
تام انقدر به جلو قدم برداشت و هری انقدر پس روی کرد که تا هری از پشت به دیوار چسبید و از ترس بدنش شروع به لرزیدن کرد.تام از واکنش هری پوزخندی زد و سرش رو جلو تر برد که باعث شد هری سرش رو به دیوار بچسبونه و صورتش رو به سمت راست بچرخونه و چشم هاش رو ببنده.
تام دو دستش رو دو طرف سر هری روی دیوار قرار داد و با نیشخند کثیفی چشم های خمارش رو بر روی گردن و صورت هری می چرخوند با دیدن کبودیه نه چندان کم رنگی روی گردن هری تک خنده ای کرد و گفت.
تام: هه....مثل اینکه دیر پیدات کردم، قبل من پادشاه امتحانت کرده. اما خوب عیبی نداره بالاخره توی پنج نفر یک نفر رو باختن طبیعییه.
و با همون چشم های خمارش لب پایینش رو گازی گرفت و ادامه داد: اما از اون چیزی که شنیدمم زیبا تری. پادشاه حق داشتن که نتونستن بیشتر صبر کنن.یک هو با دست هاش دست های هری رو گرفت و با پاهاش بدنش رو به دیوار قفل کرد که باعث شد هری هین بلندی بکشه و با چشم های گشاد شده از روی ترس به تام خیره بشه.
تام نیشخندی زد و گفت.تام: سعی میکنم زود تمومش کنم، همینجا، بغل همین دیوار.
و سعی در بوسیدن هری کرد و هری شروع به تقلا کرد و با صدای بلند از تام خواست تا ولش کنه و وقتی دید فایده ای نداره داد زد و درخواست کمک کرد.لویی سوار بر اسب به همراه لیام از تالار شهر بر می گشت و حسابی اعصابش به هم ریخته و خسته بود. از اسبش پایین پرید و اسب رو به یک سرباز سپرد تا به اصطبل ببره.
اون می دونست که اژدها ها هنوز آزادن و دارن برای خودشون می چرخن. داشت به سمت کاخ اصلی می رفت که صدایی به گوشش خورد.
KAMU SEDANG MEMBACA
MY DRAGON KING(Larry)
Fiksi Sejarahاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...