سلااااام خوبین؟😉
امیدوارم که خوب باشین💚💙😘
این چپتر کوتاه تر تا چپترای قبلیه و خوب بابتش واقعا عذر می خوام💖🚶🏻♀️
وووویییی داریم به تولد هری نزدیک میشیم و من دل تو دلم نیست😂
خیلی حرف نزنم بریم برای پارت😉💚💙
________________________________________
پشتش می سوخت و دکتر قصر مشغول مرحم گذاشتن روی زخم هاش بود.
درحد مرگ عصبانی بود و سعی داشت که جلوی دکتر چیزی رو بروز نده. تارا کنار تختش نشسته بود و با دلسوزی به زخم های پشت برادرش نگاه می کرد.
دکتر بعد از اتمام کارش و توصیه های لازم اتاق رو ترک کرد. تام نمی تونست از جاش بلند بشه و زخم های روی پشتش که اثرات شلاق بود درد طاقت فرسایی داشت.
با صورتی سرخ که معلوم نبود بیشتر از روی دردِ یا عصبانیت، داد زد: من میدونم با اون مردک چکار کنم. کاری میکنم که تاج و تخت رو با دست های خودش بهمون تقدیم کنه. یه روز تقاص تمام این کاراش پس میده.
تارا با ترس گفت.
تارا: هییییسسسس....دهنت رو ببند امکان داره صدات رو بشنون. مطمئن باش منم نمیشینم و تماشا کنم. کاری باهاش می کنم که به پام بیفته.
و پوزخندی زد.تام غریشی از روی درد و عصبانیت کرد و سعی کرد کمی بخوابه و تارا مشغول پیدا کردن راه حلی برای مشکل جدیدش بود.
لویی جدیدا زیادی خودش رو سرگرم هرزه های توی تختش کرده.
باید مطمئن می شد که اتفاق جدیدی درحال رخ دادن نیست.
********
از پشت توی آغوش گرمش فرو رفته بود و با لذت چشم هاش رو بسته بود.
لویی بوسه ی ریزی روی موهای نرم شکلاتی رنگش گذاشت و با لحن مچ گیرانه ای دَم گوشش گفت.
لویی: میدونم بیداری لاو الکی خودتو به خواب نزن. تو اگه تا آخر دنیا هم بخوای من تو آغوشم می گیرمت، نیازی به ادا در آوردن نداری.
هری بی صدا خنده ای کرد و به طرف لویی چرخید و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و بهش خیره شد و گفت.
هری: من برای کسی ادا در نیاوردم، تازه از خواب بیدار شده بودم و فکر کردم توهم هنوز خوابی.
لویی: نه بیب من خیلی وقته بیدارم و به صدای نفس کشیدنت گوش میدادم.
همینطور که لبخند به لب داشتن لب های خودشون رو به هم رسوندن و هم رو خیلی کوتاه بوسیدن.
لویی روز خسته کننده ای رو گذرونده بود و تصمیم گرفته بود خواب عصرگاهیش رو در کنار عزیزترینش بگذرونه و الان هم تازه از خواب پا شده بودن.
YOU ARE READING
MY DRAGON KING(Larry)
Historical Fictionاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...