لویی به هیچ عنوان قصد نداشت که تا روز دادگاهِ تقریبا عمومی، تارا و تام رو ببینه برای همین زحمت نظارت به دستگیریشون رو به لیام سپرده بود.
کاروان تارا تقریبا فردا ظهر به قصر می رسیدند.
لویی دم در اتاق مشترکش با هری ایستاد و با خستگیه زیادی که داشت سعی کرد خودش رو سرحال بگیره تا هری رو نگران نکنه و بهش انرژی منفی نده.
با لبخند شادی در رو باز کرد و به داخل اتاق رفت و در رو پشت سرش بست.
هری همینطور که مشغول عوض کردن لباس هاش بود با شنیدن صدای در به اون طرف سر چرخوند و با دیدن لویی لبخند عمیقی مهمون لب هاش شد.
لویی به طرفش رفت و اون رو سخت در آغوش کشید و مثل همیشه هری سرش رو توی گردن لویی فرو کرد و عطرش رو نفس کشید.
لویی با لبخند و چشم های بسته گفت.
لویی: آخیییشش، فقط چند ساعت ندیدمت.
هری تک خنده ای کرد و سرش رو از توی گردن لویی بیرون آورد و به چشم هاش خیره شد و گفت.
هری: من هم تو این چند ساعت دلتنگت شده بودم.
لویی بوسه ریزی روی لب های هری نشوند و با بی میلی ازش فاصله گرفت و به سمت کمد رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.
بعد از اینکه لباس هاش رو عوض کرد چرخید و هری رو دید که با اون لباس گشاد و حریرش به تاج تخت تکیه داده بود با عشق بهش خیره شده بود. به سمت تخت رفت و کنار هری به تاج تخت تکیه داد و متقابلا به هری خیره شد.
هری تک خنده ای کرد و گفت.
هری: از چشمات مشخصه که چقدر خسته ای. دادگاه کی تشکیل میشه؟
لویی با لبخند جواب داد: فردا نزدیک به ظهر کاروان می رسه به قصر و دادگاه فرداش اجرا میشه. تو آماده ای؟
هری جواب داد: آره، فکر کنم آماده ام.
لویی لبخند خسته ای زد و هری رو توی آغوشش گرفت و با دست راستش مشغول نوازش شکم هری شد و دم گوش اون نجوا کرد.
لویی: حال کوچولومون چطوره؟ دیگه حالت تهوع نداری؟
هری که از خجالت سرخ شده بود لبش رو گزید و جواب داد: فکر کنم خوبه، نه با اون دارویی که پزشک اِلف ها داد و گفت ناشتا روزی یه جرعه ازش بخورم دیگه حالت تهوع ندارم و اشتهام هم برگشته.
لویی سری برای تایید تکون داد و با خستگی خمیازه بلند و بالایی کشید.
هری تک خنده ای کرد و گفت.
هری: بهتره بخوابیم، تو زیادی خسته ای.
لویی باشه ای گفت دراز کشید و هری هم بعد از اینکه شمع روی پا تختی رو خاموش کرد توی آغوش لویی فرو رفت سرش رو روی سینش گذاشت و با شنیدن موسیقیه قلب اون به خوابی شیرین فرو رفت.
**************
صبحانه رو کنار هری خورد و مثل همیشه بعد از سفارش های لازم به ماریا و بوسه زدن بر روی لب های هری اتاق رو ترک کرد و به سمت اتاق کار خودش رفت.
توی راه به سربازی گفت تا لیام رو خبر کنه و بعد از این که وارد اتاق شد بلافاصله لیام هم به داخل اومد و با تعظیم کوتاهی گفت.
لیام: صبح بخیر سرورم.
لویی گفت.
لویی: صبح توهم بخیر. چی شد لیام؟ تارا کی می رسه؟
لیام با قاطعیت جواب داد: پیک همین الان رسید و مثل اینکه تا سه ساعت دیگه کاروان هم به قصر می رسه.
لویی سری تکون داد و گفت.
لویی: حواست به همه چی باشه، نمی خوام کوچک ترین اشتباهی رخ بده.
لیام اطاعت کرد و از لویی اجزای مرخصی داد و بعد از موافقت لویی اتاق رو ترک کرد و لویی ترجیح داد به کتاب خونه قصر بره و با خوندن کتاب سر خودش رو گرم کنه.
***************
لیام همراه با چند سرباز در محوطه حیاط قصر منتظر ورود کاروان ایستاده بودند و با دیدن اسب تارا که پیش تاز کاروان بود پوزخند محوی زد.
کاروان وارد قصر شد و دقایقی بعد تارا سراسیمه از اسب خودش به پایین پرید و نگران به سمت لیام دوید و گفت.
تارا: چی شده لیام، چه اتفاقی برای پادشاه افتاده؟ جواب بده.
لیام با نگاه بی حسش به تارا خیره موند و بعد بدون اینکه نگاهش رو از چشم هاش بگیره با صدای بلندی گفت.
لیام: سرباز ها بانو و برادرشون رو بازداشت کنید و به زندان قصر ببرید.
تارا با شنیدن این حرف لیام چشم هاش گرد شد و ناباور به اون خیره شد و وقتی به خودش اومد که سرباز ها سعی داشتن اون و برادرش رو ببرن.
تارا با چشم های گشاد شده از روی ناباوری داد کشید و گفت.
تارا: داری چه غلطی میکنی؟ تو با خودت چی فکری کردی، خیانت به کشورت عواقب خوبی نداره.
و روبه سرباز ها ادامه داد: ولم کن، ولم کنید عوضی ها.لیام نیشخندی زد و به سرباز ها گفت.
لیام: ببرینشون.
و بدون توجه به عربده های تام و جیغ های تارا قدم به داخل کاخ گذاشت.
****************
با شنیدن صدای در اجازه ورود به فرد پشت در رو داد و لیام وارد اتاق شد.
لویی رو به لیام کرد و پرسید: چی شد؟ همه چی همونطور که می خواستیم پیش رفت؟
لیام با لبخند جواب داد: بله قربان. همه چی همونطور که شما می خواستید پیش رفت. فکر کردن که من الیه پادشاهی کودتا کردم.
لویی نیشخندی زد و گفت.
لویی: خوبه، پس فردا حسابی غافلگیر میشه.
و غرق در افکار خودش شد........
YOU ARE READING
MY DRAGON KING(Larry)
Historical Fictionاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...