Part23

450 95 37
                                    

سلام هریت برگشته😉💚💙

امیدوارم پارت های جدید قابل قبولتون بوده باشن💖

ووت و کامنت برای این پارت فراموش نشه💚💙

______________________________________________

صبحانه رو کنار هم خوردن و بعد از عشق باز یه کوتاهی لویی رو به هری گفت.

توی آب داغ بشین تا دردت کمتر بشه، دکتر رو میفرستم بیاد پیشت.

هری بعد از اینکه از روی تخت بلند شده بود کمر درد وحشتناکی گرفته بود و پایین تنش هم می سوخت و گلوش هم به طرز افتضاحی به خاطر بلوجابی که به لویی داده بود گرفته بود. هرچند که تحریک شدنش اول صبح کمی خوش آیند بود ولی الان به خاطرش نمی تونست بدون کمک حرکت کنه.

لویی بعد از سفارش های لازم به ماریا اتاق رو ترک کرد.

ماریا به سمت هری برگشت و گفت.

ماریا: تو که دیشب حالت خوب بود یهو چی شد؟

هری کمی سرخ شد و لبش رو گزید و جواب داد: از همون سرما خوردگی های ناخونده.

ماریا با دلسوزی به هری نگاه کرد و گفت.

ماریا: صدات هم بدجور گرفته. من برم برات دمنوش آماده کنم.
و رفت.

هری هم روی تخت دراز کشید تا بلکه دردش آروم تر بشه.

****************

لویی به سمت محوطه اژدها ها راه کج کرد. خیلی وقت بود که از دخترانش خبری نگرفته بود.

قطعا قرار بود کلی نازشون رو بکشه. دم در اتاق اژدها ها زین رو دید که داشت شنلش رو از روی دوشش برمی داشت.

لویی با لبخند به زین نزدیک شد و گفت.

لویی: هی...زین حالت چطوره.

زین تعظیمی رو به لویی کرد و گفت.

زین: قربان...حالم خوبه، امیدوارم شما هم خوب باشین.

لویی آهی کشید و گفت.

لویی: از حال خودم چندان خبری ندارم زین.

زین سری تکون داد و با لحن اطمینان بخشی گفت.

زین: به زودی همه چی تموم میشه سرورم، مطمئن باشید.

لویی سری به نشونه تائید تکون داد و پرسید: دراکو و اسماگ چطورن؟

زین تک خنده ای کرد و گفت.

زین: به شدت عصبانی و دلتنگ.

لویی لبخندی زد و به سرباز ها اشاره کرد تا در رو باز کنن. لویی به داخل اتاق سنگی رفت و بلافاصله دراکو رو دید که با نگاهی عصبانی وسط اتاق نشسته و به اون خیره شده.

لویی جلو تر رفت و گفت.

لویی: بیخیال دراکو، این بلاییه که خودتون سرم آوردین، پس حق اعتراض هم ندارین.

MY DRAGON KING(Larry)Where stories live. Discover now