سلااااام من برگشتم😉💚💙
بهتون پیشنهاد می کنم سریال انیمیشنی آرکِین رو ببینید💣👌
بریم برای پارت جدید 😉
___________________________________________
َ
گلوریا با کنجکاوی، زیر چشمی داشت اتاق مجللی که توش بود رو دید میزد.
اون توی عمرش همچین جایی رو ندیده بود.ماریا به گلوریا که گوشه اتاق ایستاده بود نگاه کرد و به طرف هری برگشت و با صدای آرومی که گلوریا نشنوه گفت.
ماریا: کل چیزی که فهمیدم این بود. مثل اینکه تارا میخواد بچه ی این دختر رو به عنوان فرزند پادشاه جا بزنه.
هری اخماش رو توهم کشید و به فکر فرو رفت. تارا نقشه ی تمیزی کشیده بود. اون به همه چی فکر کرده بود.
فقد چیزی که ذهن هری رو به خودش مشغول کرده بود اینه که، تارا چطور این دختر رو پیدا کرده و باهاش آشنا شده.
هری از روی صندلیه پشت میز وسط اتاق بلند شد و با لبخند به طرف گلوریا رفت. به آرومی دست اون رو گرفت و به سمت دو مبلی که به پنجره نزدیک بود و جنس چوبشون از درخت گردو بود و با پارچه های ابریشم گلدوزی شده نشیمندگاهشون کشیده شده بود هدایت کرد.
گلوریا روی مبل بزرگ نشست و هری هم با فاصله کنارش نشست و گفت.
هری: اسمت چیه؟
گلوریا که تحت تاثیر لبخند و مهربونیه هری قرار گرفته بود جواب داد: گلوریا.
هری ادامه داد: خوب گلوریا فکر کنم تا الآن هم یه چیز هایی فهمیده باشی.
گلوریا نگاه ترسیدش رو به هری دوخت و گفت.
گلوریا: سرورم من قسم می خورم که از چیزی خبر نداشتم، ایشون به من نگفته بودن که قراره فرزند من رو به جای فرزند پادشاه معرفی کنن.
و بعد شروع به گریه کردن کرد و ادامه داد: من وضعیت خوبی نداشتم. با این سن کمم مجبور بودم که توی مسافر خونه ها و غذا خوری ها کلفتی کنم. بعد از اون شبی که برادر ملکه به من تجاوز کرد من تنها چیزی که داشتم رو هم از دست دادم.هری با چشم های ناباوری و دلسوز به گلوریا نگاه کرد.
گلوریا ادامه داد: اون من رو به بدترین شکل ممکن رها کرد و من تقریبا بعد از سه هفته متوجه شدم که بار دارم. ترسیده بودم و حال خوبی نداشتم تا اینکه یک شب دیگه هم اون اومد به غذا خوری و دنبال من گشت من داشتم میز هارو تمیز می کردم که تام رو دیدم و اون، اون شب هم من رو به زور به تختش برد و دوباره یه شب وحشتناک رو تجربه کردم. صبح فرداش با درد و حالت تهوع از خواب بیدار شدم اون هنوزم خواب بود من شروع به بالا آوردن توی سطل کنار تخت کردم، اون از صداها بلند شد و با عصبانیت سمتم حمله کرد و تا خواست من رو کتک بزنه التماسش کردم و بهش گفتم که بار دارم اون اول باور نکرد و کلی فوحش و ناسزا بارم کرد و رفت. فردای اون روز ملکه به دیدنم اومد و بعد از اینکه مطمئن شد که من واقعا بار دارم به من گفت که حاضر فرزند منو که در اصل فرزند برادرش هست رو در کنار دختر خودش بزرگ کنه، من نمیدونستم که اون داره دروغ میگه و خوب قبول کردم.
YOU ARE READING
MY DRAGON KING(Larry)
Historical Fictionاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...