سلام هریت برگشته😂💖
خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟
آقا قبول دارم دیر شده و واقعا شرمنده ام برا همین زیاد حرف نمی زنم بریم سراغ پارت😁💚💙
__________________________________________
بعد از اینکه تارا اتاق رو ترک کرد لویی لبخند خوشحالی زد چون میدونست که حداقل برای یک یا دوهفته تارا رو نخواهد دید و توی این زمان تقریبا طولانی میتونه همه چی رو درست کنه و مدرک های لازم برای خلع مقام تارا حتما به دستش می رسه. دیگه از این بهتر نمی شد.
تازه مهم تر از هر چیزی اون تمام این مدت رو می تونه کنار عزیز ترینش بگذرونه و غرق در آرامش بشه.
لویی دیگه کاراش تموم شده بود برای همین تصمیم گرفت اول لباس هاش رو عوض کنه و خودش رو مرتب کنه و بعد به پیش هری بره.
لویی به اتاق خودش برگشت و در کمد بزرگش رو باز کرد و دنبال لباسی به رنگ روشن گشت. اون شلوار مخمل تنگی به رنگ قهوه ای سوخته انتخاب کرد و همراهش یک کت کرم رنگ که سر شونه ها و لبه های آستین و دو لبه ی جلویی کت با نخ طلایی رنگ گلدوزی شده بود برداشت و بعد یک پیراهن نخیه سفید هم برای زیر کتش انتخاب کرد.
لویی بعد از عوض کردن لباس هاش جلوی آیینه ی اتاقش ایستاد شیشه عطرش رو برداشت و کمی روی گردنش پاشید. در آخر شنل مشکی رنگش که اون هم از جنس خز سنگینی بود رو روی شونه هاش انداخت و بعد از قفل کردن در اتاقش به سمت در مخفیه گوشه ی اتاق رفت. جلوی در که انگار قسمتی از دیوار بود ایستاد و دستانش اون رو هول داد و در کمی عقب رفت و چرخید. لویی داخل راه روی باریک و کوچکی که با یک مشعل روشن بود شد و در رو بست و حدود ده قدم جلو رفت و بعد به در مخفیه اتاق هری رسید و اون در رو هم باز کرد و به آرومی داخل شد.
هری پشت میز کوچک گوشه اتاقش نشسته بود و داشت چهره ی خواب لویی رو نقاشی می کرد که دو تا دست قوی به دور کمرش حلقه شد.
اون ترسید و هینی کشید که با احساس نفس های گرم دم گوشش فهمید که صاحب این دست های قوی کیه.
لویی لب هاش رو به گوش هری چسبوند و نجوا کرد.
لویی: نگفته بودی که *نقاشیه منحرفانه* هم بلدی بکشی.
هری خنده ای کرد و گفت.
هری: این نقاشیه منحرفانه نیست. فقد تویی موقع خواب، به من ربطی نداره که تو لخت می خوابی.
لویی نیشخندی زد و گفت.
لویی: آره میدونم که منم صورتم رو خیلی واضح کشیدی.
و نگاهی به نقاشی انداخت و ادامه داد: واو ببین چه عضله های قوی ای برام کشیده. از هیکلم خوشم اومد. اعتراف کن چند تای دیگه از اینجور نقاشی ها از من کشیدی.
VOCÊ ESTÁ LENDO
MY DRAGON KING(Larry)
Ficção Históricaاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...