بریم برای پارت سوم💙💚
از تمام کسایی که تا اینجا فیک رو حمایت کردن ممنونم❤
ووت و کامنت فراموش نشه؛)
_______________________________
ماریا شیر رو روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و با خوشحالی ای که کمی نگرانی قاطی داشت به لویی گفت.
ماریا: سرورم مثل اینکه خواهر کوچولوتون داره به دنیا میاد.
لویی از روی تخت کمی به طرف ماریا خزید و با خوشحالی وصف نشدنی گفت.
لویی : لویی: جدی میگی ماریا؟ واقعا خواهرم داره به دنیا میاد.
ماریا خنده ی با صدایی کرد و گفت.
ماریا: بعله سرورم حقیقت داره.
لویی سریع از روی تخت پایین پرید و به سمت در اتاق خیز برداشت اما قبل از اینکه به در برسه دست های ظریفی دور کمرش حلقه شد.
وقتی برگشت صورت ماریا رو روبه روی خودش دید. ماریا با لبخندی که به لب داشت لویی رو به آرامش دعوت کرد و گفت.ماریا: سرورم کجا؟ شما فعلا اجازه ندارین که برین پیش مادرتون، بهتره همینجا منتظر بمونید من خودم هر چند دقیقه یک بار می رم و براتون از حال ملکه خبر میارم.
لویی که دید چاره ای نداره و حرف های ماریا هم به نظرش منطقی میاد بیخیال رفتن شد و دوباره رفت و روی تخت نشست و شیر گرم شدش رو از روی پا تختی برداشت و کم کم شروع به خوردنش کرد.
لویی خوب می دونست که با اضطرابی که داره امشب خواب مهمون چشماش نمیشه، پس بعد از خوردن شیر لیوان رو روی میز بر گردوند و به تاج تخت تکیه داد و دوباره به تخم هایی که داخل آتش شومینه بودن خیره شد.همونطور که ماریا قول داده بود هر چند دقیقه یک بار می رفت و خبری از ملکه برای لویی می گرفت اما هر بار که می رفت و می اومد چهرش نگران تر و مضطرب تر به نظر می رسید و این لویی رو نگران می کرد.
از آخرین باری که ماریا رفته بود و برگشته بود تقریبا نیم ساعتی می گذشت و آفتاب صبحگاهی هم کم کم داشت طلوع می کرد که ناگهان سر و صدا و جیغ و گریه های نگران کننده ای قصر رو فرا گرفت لویی که درحال چرت زدن بود با شنیدن این صدا ها آجیر شد و وقتی به دور و بر اتاق نگاه کرد اثری از ماریا ندید.
لویی همینطور که مشغول کنکاش اتاق برای پیدا کردن اثری از ماریا بود ناگهان صدای عجیب دیگه ای که از طرف شومینه می اومد توجه لویی رو جلب کرد لویی گیج و خرامان خرامان به سمت شومینه قدم برداشت و وقتی به شومینه رسید دید که تخم ها درحال تکون خوردن هستن که به یکباره تخمی که طلایی رنگ بود ترکی برداشت و پشت سرش ترک های بیشتری نمایان شدن و تخم با شدت زیادی باز شد.
لویی با حیرت به اتفاق پیش روش خیره بود و به موجود کوچولوی سیاه رنگی که دو بال داش و فریاد های بی صدا می کرد نگاه میکرد لویی بدون ترس دستش رو پیش برد تا اون اژدهای تازه از تخم در اومده رو از میان آتش بیرون بکشه اما در کمال تعجب وقتی دست در آتش برد دید که آتش کاملا سرده و هیچ گرمایی نداره همین که دست لویی نزدیک جوجه اژدها شد اژدها جلو اومد و خودش رو با کمک دست لویی به سر شانه ی لویی رسوند لویی با لبخندی که از سر حیرت بود به اون موجود کوچک زیبا که روی سر شونش نشسته بود نگاه می کرد که صدای شکستن تخم نقره ای رنگ رو هم شنید لویی نگاهش رو به داخل شومینه انداخت و دومین جوجه اژدها رو هم دید و به اون هم کمک کرد تا بر روی سر شانه ی دیگش بشینه.
ČTEŠ
MY DRAGON KING(Larry)
Historická literaturaاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...