ای وای ببینید کی برگشته 😁
شرمنده تک تکتونم💖
واتپدم این چند وقت پریده بود و با بد بختی برش گردوندم:)
زیاد حرف نمی زنم بریم برای پارت جدید 💚💙
.
.
.
______________________________________________________
لویی لبه تخت نشسته بود و به چهره رنگ پریده هری خیره بود.
ماریا کنار تخت ایستاده بود و دیزی هم کنار اون.
هری نگاهش رو بین اونها چرخوند و بعد کلافه هوفی کشید و گفت.
هری: میشه نگاه کردن به من رو بس کنی....من حالم خوبه و این هم فقد یه مسمومیت غذایی ساده است.
لویی با نگرانی گفت.
لویی: هری تو قبل این حالت تهوع ها سرگیجه داشتی، شاید کسی مسمومت کرده باشه. اجازه بده خیالم راحت بشه.
و ماریا و دیزی هم سری برای تایید حرف های لویی تکون دادن.
هری که دید چاره ای جز موافقت نداره تصمیم گرفت سکوت کنه.
چند لحظه ای نگذشته بود که صدای کوبیده شدن به در شنیده شد و بعد از اون لویی بود که به فرد پشت در اجازه ورود داد.
در باز شد و اوتم به همراه پزشک اِلف ها و زین وارد اتاق شدن و با ورود اوتم همه بهش تعظیم کوتاهی کردن حتی لویی.
لویی با لبخند از اوتم پذیرایی کرد و به اون خوش آمد گفت.
لویی: خوش اومدی اوتم، فکر نمی کردم بیای.
اوتم با لبخند گفت.
اوتم: چرا فکر نمی کردی که بیام.....من باید توی همچین لحظه ای حضور داشته باشم.
لویی با تعجب پرسید: کدوم لحظه؟
اوتم بدون توجه به سوال لویی با لبخند مهربانی به سمت هری رفت و گفت.
اوتم: رنگ صورتت کمی پریده.....الان بهتری؟
هری به تبعیت از اوتم با لبخند جواب داد: آره خوبم...اینا زیادی بزرگش کردن.
اوتم رو به پزشک کرد و اشاره کرد تا جلو تر بیاد و کار خودش رو شروع کنه. همه دور تخت رو خالی کردن جز لویی. لویی لبه تخت نشست و دست هری رو در دست گرفت.
پزشک از هری خواست تا دهانش رو باز کنه و هری هم همین کار رو کرد. پزشک نگاهی به دهان هری انداخت و بعد از اون خواست تا دهانش رو ببنده، سپس لباس هری رو تا روی سینش بالا داد و مشغول معاینه شکمش شد و بعد از اون با دستگاه قیف مانندی به صدای قلب هری گوش کرد.
پزشک در آخر نبض هری رو گرفت و انگار که متوجه چیزی شده باشه دوباره با دقت بیشتری نبض اون رو چک کرد.
YOU ARE READING
MY DRAGON KING(Larry)
Historical Fictionاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...