سلام🙂
۲9 سالگیه زین مبارکمون باشه🎈🎊🎉😂
بریم برای پارت جدید 💙💚
ووت هم فراموش نشه😉
___________________________________
زین: سلام قربان و صبحتون بخیر امیدوارم که حالتون خوب باشه.
لویی لبخندی زد و گفت.
لویی: اوه سلام زین صبح تو هم بخیر. حال من امروز عالیه حال تو چطوره؟
زین با خوش رویی گفت.
زین: حال من هم خوبه سرورم.
و جلو تر رفت و از دراکو خواست کمی خم بشه تا بتونه "زین" رو جایی بین دو کتف و نزدیک به گردن اون جا سازی کنه. لویی بعد از اینکه زِین، کار های لازم رو انجام داد جلو رفت و با کمک بال دراکو از اون بالا رفت و روی جایگاهش نشست.لویی گردن دراکو رو نوازشی کرد و گفت.
لویی: بلند شو دختر.
دراکو بال های خودش رو به دو طرف باز کرد شروع به بال زدن کرد و از روی زمین بلند شد و هر لحظه بیشتر اوج می گرفت. لویی از بالا به قصر زیبا و با شکوهش که حالا مانند نقطه ای به نظر می رسید نگاه کرد دراکو تو هوا چرخی زد و از بین دو کوه گذشت.
لویی به طلوع آفتاب خیره بود و زیباییه این منظره رو به خاطر می سپرد. پرواز کردن میان ابر های سفید و لمس هوای خنک صبحگاهی از این ارتفاع زیبا ترین چیزی بود که می تونست هر فرد حسش کنه. از بالای جنگل و دریا گذشتند و دراکو به سمت قصر پرواز کرد.
بعد از دقایقی به قصر رسیدن و دراکو فرود اومد و به آرومی روی زمین نشست لویی از دراکو پایین پرید و دستی بر روی خط طلایی رنگه روی گردن دراکو کشید بعد از بوسه ای که به گردن اون گذاشت دراکو رو به زِین سپرد و به سمت کاخ اصلی پا تند کرد.
ساعاتی از اژدها سواریه لویی می گذشت و حالا اون روی جایگاه خودش در تالار عمومی نشسته بود و گوش به مردمی سپرده بود که یکی بعد از دیگری به داخل میومدن و مشکلات خودشون رو به پادشاه می گفتند.
لویی حتی از پدرش هم بهتر از مشکلات خبر داشت و با صبر و حوصله و درایت با همه برخورد می کرد.
موقع ناهار شد و لویی به سالن صرف غذا رفت.
اون در راس میز نشست و شاهد حضور افراد خانوادش بر سر میز بود.لویی با دیدن دیزی لبخندی زد و دیزی با دیدن برادرش به سمت اون دوید سخت هم رو در آغوش کشیدن دیزی شروع به گلایه کردن و ابراز دل تنگی کرد.
دیزی: برادر سلام. اوه خدایه من چقدر دلم براتون تنگ شده بود. شما به کل من رو از یاد بردید انگار نه انگار که خواهری هم دارید.
لویی به این گلایه های خواهرش خندید و گفت.
لویی: زیبا، من امروز صبح پیشت بودم اما چون به زیباییه یک فرشته خوابیده بودی تصمیم گرفتم بیدارت نکنم.
BINABASA MO ANG
MY DRAGON KING(Larry)
Historical Fictionاز بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداختش، با نوازشش مست می شد و نفس می کشید لبخندش را. خودش را به او سپرد تا مراقبت کند از تن آسیب پذیرش. د...