قسمت اول

941 157 2
                                    

شاهزاده با خوشحالی غیر قابل وصفی خودش را در آینه قدی اتاقش نگاه می‌کرد کف دست هایش را با ذوق روی گونه های سرخش گذاشت و نگاهی به سر تا پایش کرد، هانفوی صورتی و بلند، زیبا و گران قیمتی که توجه هر کسی را جلب می‌کرد، اما شاهزاده قطعا همچین چیزی نمی‌خواست، پس هانفوی سفید و ساده ای به تن کرد و موهای مشکی بسته و شده و زیبایش را باز کرد.
حالا ساده شده بود، درست مثل مردم عادی!
در حال مرتب کردن لباسش بود که در اتاقش زده شد و لحظه ای بعد، ندیمه اش پا به اتاق گذاشت.
جیمین نگاهش به آینه و لباسش بود، اما متوجه اش شد.
-سرورم، ولیعهد می‌خوان شمارو ببینن، چه دستوری می‌دید؟
خیلی عادی پاسخ داد:
-بگو داخل شن.
دختر اطاعت کرد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه ی بعد، جیمین متوجه باز شدن در اتاق و ورود فردی دیگر شد، اما اهمیتی نداد.
نگاه خیره ای روی خودش حس کرد.
-اوو، خوشگل شدی شاهزاده!
جیمین خیلی خشک پرسید:
-چی‌ می‌خواید ولیعهد؟!
از لحن خشک جیمین شوکه نشد، انتظارش را می‌کشید.
لحظه ای بعد، ولیعهد نزدیک شاهزاده ی دوم شد و او را از پشت در آغوش گرفت، چانه اش را روی شانه های پسر کوچک تر گذاشت و دست هاش را دور شکم و‌کمر باریکش حلقه کرد، با لحن بامزه ای که ازین فرد قطع به یقین بعید بود لب هایش را آویزان کرد و گفت:
-هیونگ متاسفه جیمینی!
جیمین بعد از دیدن چهره برادر بزرگترش در آینه، دلش می‌خواست بلند بلند بخندد، اما حالا نه، فعلا دلش حسابی هوای کرم ریختن کرده بود. پس با همان چهره ی  سردش دست های ولیعهد را از خودش باز کرد.
-ولم کن یونگی هیونگ!
و سمت تختش رفت، تا لباس هایی که تعویض کرده بود را آرام مرتب کند.
ولیعهد اما بیخیال نشد، سمت شاهزاده رفت و با پشت لباسش بازی کرد، و سعی کرد با مظلوم ترین لحنی که می‌توانست سخن بگوید.
-نمی‌خوای با هیونگ حرف بزنی؟
-اوه نه لازم نیس، هیونگ می‌تونه بره با دخترای دربار لاس بزنه!
یونگی اخم کرد و محکم گفت:
-شاهزاده!
جیمین که کم نیاورده بود، با لحن و چهره ای طلبکارانه، دست به کمر ایستاد گستاخانه گفت:
-بله ولیعهد!؟
یونگی لحنش را آرام تر کرد.
-گفتم که.. متاسفم.
جیمین نفس عمیقی کشید
-فراموشش کن..
-می‌دونی که بدم میاد بینمون دلخوری باشه، هیونگو ببخش باشه؟ نمی‌خواستم.. یعنی فکرشو‌نمی‌کردم‌بهت بر بخوره..
-فکر نمی‌کردی وقتی جلوی دختر وزیر هان ضایع ام کنی بهم بر بخوره؟ عملا برادرتو جلوی یه دختر لوس و ننر خجالت زده می‌کنی که خودتو عزیز کنی و مخشو بزنی هیونگ، من غرور ندارم!؟
یونگی پسر کوچک تر را  آرام به آغوشش کشید، وقتی دید اعتراضی نمی‌کند نفسی با آسودگی کشید.
-جز متاسفم چیزی ندارم که بهت بگم، واقعا متاسفم.. یه لحظه جو گرفتم!
-تکرارش نکن!
این جمله،  یعنی بخشش، و یونگی با شنیدنش خندید.
-باشه باشه.
بوسه کوتاهی به سرش زد و ازش فاصله گرفت.
-خوشگل شدی ولی چرا انقدر ساده لباس پوشیدی؟
آستین لباس جیمین را در دستش گرفت.
-هانفو؟.. جیمین ما الان توی ژاپنیم نه چین!
جیمین خندید و روبه آینه کرد. تازه حواسش به لباس یونگی جمع شد، که هانبوک سلطنتیِ همیشگی اش را به تن داشت.
-ما الان مهمون امپراطوریم.. بهتره لباس خودمون رو بپوشی جیمین، این بی احترامیه!
لحنش دستوری بود، اما جیمین به لبخندی بسنده کرد.
-یه پسر اهل گوریو( سئول قدیم) که توی ژاپن، لباس چینی می‌پوشه! فکر می‌کنی دلیلش چی می‌تونه باشه هیونگ!؟
و با لبخند به یونگی خیره شد.
یونگی گیج‌گفت:
-نمی‌دونم، چی؟!
جیمین دست هایش را ‌کاملا باز کرد و با خوشحالی گفت:
-عید چینی! عیدت مبارک!
ولیعهد متعجب گفت:
-امشب!؟ ولی عید دو هفته ی دیگه است!
- ولی اینجا مثل گوریو نیست، از پانزده تا ده روز قبل به استقبالش میرن و جشنواره های شبانه توی بازار و بین مردم برگزار می‌کنن.
با ذوق خندید.
-قشنگ نیست؟!
یونگی از ذوق جیمین، لبخندی زد.
-چرا، جالبه، پس واسه همین اینطوری لباس پوشیدی؟
-هوم، بالاخره که سه چار روز دیگه به گوریو برمی‌گردیم، خواستم تا وقت هست امشب از قصر برم بیرون!
ولیعهد دست هایش را پشتش قفل کرد و صاف ایستاد.
-پس که اینطور، بدون من می‌خواستی بری!؟
شاهزاده پشت چشمی نازک کرد.
-معلومه که آره! تو سرت با دخترای وزرا و دربار گرمه و مدام در حال مخ زدنی!.. هرچند.. سرزنشت نمی‌کنم بالاخره تو مریم مقدس که نیستی! بهتره وقت با ارزشت واسه من هدر نره!
ولیعهد چشم هایش را در حدقه چرخاند با پوزخندی دست به سینه شد.
-خب چکار می‌شه کر‌د.. من عاشق دخترام!
و چشمکی به شاهزاده کوچک زد.
جیمین خندید.
-خودم‌می‌دونم لازم نبود بگی.
ولیعهد کلاح حصیری مشکی رنگی را از روی میز چوبی برداشت و روی سر برادر کوچک ترش گذاشت، با لبخند نگاهش می‌کرد و دو بند کلاح را آرام گره می‌داد.

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora