*****
ظهر شده بود، جونگکوک مدتی میشد که دم کوهپایه منتظر آن پسر اشرافی مانده بود.
پسر دیر کرده بود، و درست زمانی که جونگکوک از آمدنش قطع امید کرده بود سرو کله جیمین پیدا شد!
جونگکوک او را میدید که از دور نزدیک میشد. برعکس همیشه که هانفو میپوشید و برای عید چینی ذوق داشت، این بار هانبوک بنفش تیره رنگی به تن داشت، و همین جونگکوک را متعجب و کنجکاو کرد.
کم کم جیمین رسید، و آخرین فاصله هارا با چند قدم پر کرد.
-دیر کردی!
-متاسفم.. گم کردم!
جونگکوک سرش را به طرفین تکان داد.
-مهم نیست، بیا بریم.
-باشه.
قدمی برداشتند که جیمین پایش به سنگی گیر کرد و درست لحظه ای که قرار بود پهش زمین شود، شانه اش با بازوهای جونگکوک گرفته شد.
شاهزاده چند لحظه در چشم های پسر خیره شد. اما سریع خودش را جمع و جور کرد و درست ایستاد.
جونگکوک نگاهش را به جای دیگری داد و از تماس چشمی پرهیز کرد.
-حواستکجاست آخه!؟
-ببخشید.. امروز یکمگیجم!
قدمی برداشتند که جونگکوک دست جیمین را گرفت. جیمین گیج به دست های قفل شده شاننگاه کرد. که جونگکوک گفت:
-گفتی گیجی، فقط نخواستم صدمه ببینی، دستمو ول نکن!
جیمین فقط چند لحظه به دست هایشان خیره بود و بعد سرش را با علامت مثبت تکان داد.
راهی جنگل شدند.
-حالت خوبه؟!
-ممنونم.
-خوب به نظر نمیای!
-چطور؟
-چشمات قرمز بودن.. چهرت هم خسته بود.. احیانا.. گریه نکردی؟!
-کردم!
خب دروغ چرا، جونگکوک انتظار این را داشت که پسر حتی اگر گریه کرده بود، بگوید نکرده.
جیمین چهره ی متعجب جونگکوک را دید.
-واسه چی تعجب کردی؟ مگه خودت گریه نمیکنی!؟
-فقط.. انتظار نداشتم یهویی بگی آره!
-چرا؟
خب این یه چیز غریزیه.. وقتی از آدم میپرسن گریه کرده یا نه.. معمولا آدم میگه نه، حتی اگه گریه کرده باشه.. یا اگه حالش بد باشه، میگه خوبم!
-مسخره است، اگه آدم انتظار داره که طرف همیشه بگه خوبم، پس اصلا چرا سوال کنه؟! من گریه کردم، خوبم نیستم!
-تو.. خیلی رکی، راحت از احساساتت حرف میزنی، خوش بحالت.
جیمین پوزخندی زد.
-خوش به حال خودت!
-چرا من؟ خوش به حالم که مثل تو ثروتمند نیستم؟!
-خوش به حالت که آزادی!
-کاش حبسم میکردن ولی پولدار بودم!
جیمین پوزخند زد.
-که چی بشه!؟
-که راحت زندگی کنم.
-اونوقت زودتر جون میدادی!
-هی.. تو چته!؟
-خودت چته؟!
ایستادند و به هم نگاه کردند، شاهزاده با اخم، و پسر دیگر کنجکاو عجیب.
-تو چرا منو کتک نمیزنی!؟.. چرا تحقیرم نمیکنی!؟
جیمین نگاهش متعجب شد.
-واسه ی چی؟
-واسه اینکه هرچی ای دهنم در اومد به اشراف زاده ها گفتم! نباید احتمالا الان زندان میبودم شلاق میخوردم!؟
جیمین چشم هایش را در حدقه چرخاند.
-انگار خیلی دلت میخواد!
-فقط متعجبم، چرا اینکارو نکردی!
-نه حرفات دروغ بود، نه از شلاق خوردن تو چیزی به من میرسه، نه عوضی ام. به جوابت رسیدی؟ اگه آره، لطفا تا آخر مسیر دیگه ازم چیزی نپرس!
جونگکوک از بی حوصلگی پسر متعجب شد، تا دیروز که انقدر عصبی و بی حوصله نبود! اما خستگی را از چهره و چشم هایش میخواند، پس سعی کرد سوال پیچش نکند، با اینکه از اشراف زادگان تنفر داشت و مادام به دنبال راهی برای دزدی و اذیت و آزار آنان بود، این بار دلش نمیآمد این پسر را اذیت کند.
به جنگل رسیدند، جیمین با ذوق اطراف را نگاه میکرد، انگار خستگی اش را دیدن آن همه زیبایی کمتر شده بود، جونگکوک اما با دیدن آن طبیعت بکر و زیبا، چهره اش ذره ای تغییر نکرد، بالاخره چیزی بود که هروز میدید.
-اینجا.. فوق العاده است!
جونگکوک با دیدن ذوق جیمین، لبخندی زد..
-خوش بحالت که میتونی همیشه اینجارو ببینی!
-فکرنمیکنم نوزده سالت باشه.. تو تهش پنج سالته!
جیمین خندید.
-چیه خب، کودک درونم فعاله! خوبه عین تو باشم؟ از من کوچیک تری ولی عین پیرمردایی!
جونگکوک دست جیمین را گرفت.
-یه پاتوق دارم.. همیشه میرم اونجا، به نظرم زیبا ترین جای این جنگله، بریم!
جیمین که به کل خستگی اش را فراموش کرده بود، دست گرم پسر را گرفت و دنبالش رفت.
از تپه گل های بابونه گذشتند، و به رودخانه ای رسیدند، که درست کنارش، درختی بزرگ و زیبا با شکوفه های صورتی گیلاس دیده میشد.
شاهزاده، از این بهت زده تر و ذوق زده تر نمیتوانست باشد. دست جونگکوک را رها کرد و سمت درخت دوید.
-من راجبش خوندم، این شکوفه های گیلاسه!
جونگکوک سمتش رفت.
-بهم نگو یکی از اون افسانه ها یا پیشگویی های خرافه ایه که باور داری!
-دقیقا یکیشونه!
جونگکوک خندید. اگر جیمین با این چیز ها خوشحال میشد و ذوق می کرد، چرا جونگکوک الکی ضد حال بزند؟ وقتی خنده ی شیرین و دل فریب پسر را دید، به لرزش دلش توجه کرد، و بیخیال سر به سرش گذاشتن شد._______________________
سلام گایز، فونیکس هستم نویسنده گل سرخ.
خواستم بگم من تازه وارد واتپد فعالیتم رو شروع کردم و اصل فعالیتم توی اینستا بوده، اما میخوام کم کم تمرکزم رو روی همین واتپد بزارم.
لطفا اگه میخونید، اون ستاره کوچیک پایین رو بزنین و وت بدید تا ازم حمایت شه، ممنون ازتون:)💜
YOU ARE READING
{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧
Fanfictionجیمین شاهزاده دوم گوریو، برادر کوچک تر ولیعهد مین یونگی برای تصویب اتحاد بین دو کشور، با برادرش به ژاپن میرن، شاهزاده توی ماجراجویی کوچکی که داره طی یک اتفاق با یک سارق آشنا میشه.. ژانر: adventure/historical/romance/drama کاپل: جیکوک(کوکمین)jikook...