قسمت سوم

593 129 1
                                    

شاهزاده ی کوچک تر، بی توجه به برادر بزرگ ترش که مادام اسمش را صدا می‌زد سمت محلی دوید که رقاصان، بدنشان را با ریتم ساز ها هماهنگ کرده بودند و می‌رقصیدند، جیمین با هیجان نگاهشان می‌کرد، همچین مراسمات با شکوهی، چیزی نبود که‌ بتواند در گوریو ببیند، پس امشب چشمانش را از دیدن این ضیافت ها دریغ نمی‌کرد.
رقاصان با ریتم موسیقی نوازنده ها بدنشان را پیچ و تاب می‌دادند، چیزی که برایش جالب بود این‌بود که رقصنده ها تنها زنان نبودند، پسر عاشق رقصیدن بود، به سرش زد همراهیشان کند، اما خب، قطعا خشم برادر بزرگ ترش نمی‌خواست!
-وای.. یونگی!
با یاد آوری برادرش، سرش را مادام چرخاند تا اثری ازش بیابد،‌اما نبود!
چهره ی شاهزاده ترسیده و‌نگران شد، خودش را سرزنش کرد چرا انقدر ندید بدید بازی درآورده بود!
از بین‌جمعیت بیرون آمد و نگاه غریبش را به مردمان بازار گرفت.
زیر لب و آرام گفت:
-هیونگ؟..
و همچنان با نگاهش دنبالش می‌گشت.
نفس عمیقی کشید. خب مگر از اولش قرار نبود تنها بیاید؟ چرا حالا مضطرب شده بود؟
تصمیم گرفت خیلی عادی به‌ گشتنش ادامه دهد و از امشب لذت ببرد، بعدش به قصر برمی‌گردد.
-محض رضای خدا، آروم‌باش پسر مگه بچه ای!
نفس عمیقی کشید، دست هایش را پشتش قفل کرد و در بازار قدم میزد و به موسیقی زنده گوش می‌داد.
در حین اینکه می‌گشت و چیز های مختلف را تماشا می‌کرد، نگاهش به فروشنده ای افتاد که لوازم زینتی لباس و آویز می‌فروخت، با دیدنشان، چشمانش برق زد و سمتشان رفت، با ذوق نگاهشان می‌کرد، همه شان زیبا بودند.
صدای فروشنده در گوشش پیچید.
-می‌خوای چیزی برای نامزدت بگیری مرد جوان؟ همه ی کار های من دست سازه و از نگین ها و جواهرات قیمتی و اصلی استفاده کردم!
شاهزاده با لبخند نگاهشان می‌کرد، خیلی دلش می‌خواست چیزی بخرد، اما خب برای چه کسی!؟
با یاد آوری برادرش، لبخندش پهن تر شد.
نگاهش آویز شمشیر زیبایی را گرفت، آویزی به شکل گلی سفید، که در وسطش، نگین قرمز رنگی وجود داشت و روی گل برگ های سفید گل، نقطه هایی قرمز رنگ به شکل اشک دیده می‌شد.
فروشنده که نگاهش را دید گفت:
-سلیقه خویی داری، گل اصلی با طلای سفید ساخته شده، نگین وسطش و همچنین نقطه های اشک شکل در پر های گل سفید، یاقوت سرخِ!
جیمین با ذوق پرسید:
-نماد چیه؟
- نماد پیشگوییِ هاناهاکی، معمولا این رو به کسی می‌دن که خیلی دوسش داشته باشن، می‌دونی پیشگویی هاناهاکی چیه دیگه.. راجب این‌پیشگویی شنیدی؟ وقتی شاهزاده ی دوم گوریو به دنیا اومد، در طالعش هاناهاکی..
جیمین سرش را به معنای مثبت تکان داد.
-می‌دونم، راجبش شنیدم.. من همین رو می‌خوام، چند سکه است؟
-دویست سکه!
شاهزاده اهمیتی به گران بودنش نداد، مهم این بود که هدیه ای درخور به ولیعهد دهد. پس پولش را پرداخت و سِت آن آویز را گرفت و به‌‌قدم‌زدنش ادامه داد.
آنجا آنقدر پر از حس خوب و شادی بود که دلش نمی‌خواست حالا حالاها به قصر برگردد. اما‌ با تمام اینها، فکر می‌کرد اگر یونگی کنارش بودحتی بیش از این خوش می‌گذشت.
در حال خودش بود که کسی از پشت تنه ای محکم بهش زد و شاهزاده پخش زمین شد.
-آخ..!
فرد بی اینکه‌حتی نگاه کند که چه اتفاقی برای پسر افتاده  باسرعت دوید.
جیمین بلند شد و‌با اخم خاک لباسش را تکاند.
-بیشعور!
با صدای قدم های تندی رویش را برگرداند، با تعجب به کسانی نگاه می‌کرد که سمتش می‌دویدند، قبل از اینکه دوباره با تنه ای پخش زمین شود خودش را کنار کشید و آنها به سرعت عبور کردند. در آخرین لحظه جیمین صدای فریادشان را شنید.
-بگیریدش، دزد!
جیمین‌متعجب، حالا به آنها که خیلی دور شده بودند نگاه می‌کرد.
-یعنی اونی که بهم تنه زد دزد بود!؟.. نمی‌دونستم دزد زیاده اینجا.. هوف.. باید حواسم‌باشه!
بعد از کمی گشت و گذار، دیگر دیروقت شده بود، بساط مهمانی ها و ضیافت ها در حال جمع شدن بود و مردم کم کم به خانه هایشان می‌رفتند و بازار لحظه به لحظه خلوت تر می‌شد.‌‌ پس تصمیم گرفت به قصر برگردد، می‌دانست حتما یونگی هم برگشته، خودش را برای سرزنش های هیونگش آماده کرد، و راهی قصر شد.
در راه، به این فکر می‌کرد چقدر دلش می‌خواست بیشتر در ژاپن بماند، اما خب چیزی نبود که دست خودش باشد، باید به زودی به گوریو برمی‌گشتند.
در افکارش غرق بود، که دستی از پشت دهانش را گرفت و جسم ظریف پسر را اسیر کرد، و بی توجه به تقلا های او، او را به خلوت تاریکی کشاند و به دیوار کوبید، دستش را همچنان روی دهانش نگاه داشته بود و دست های شاهزاده ی ترسیده نمی‌توانست با زورش‌مقابله کند‌.
جیمین کم مانده بود سکته کند. فرد که با پارچه مشکی ای تا زیر چشمانش را پوشانده بود تشر زد و گفت:

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now