یونگی متقابلا با فریاد جواب داد:
-میخوای بدونی؟ نه واسه اینکه دختر بازی نمیکنی، نه واسه اینکه با زنت نمیخوابی، برای اینکه تو یه بیمار جنسی لعنتی ای! این عشق نیست، یه هوس زود گذره بفهم! امکان نداره کسی به همجنسش حسی پیدا کنه! همش کمبوده، تو کمبود داری!
یقه اش را ول کرد. بلند شد و دستش را گرفت و بلندش کرد و دنبال خودش کشید.
-ولم کننن کجا میبریییم!؟
-باید درمان بشی! برادر من نباید اینطوری باشه!
جیمین دستش را پس کشید.
-نمیخوام نمیخواااام! من مریض نیستم! من دوسش دارم، میفهمی؟ میفهمی عشق چیه لعنتی؟! چطور میتونی بهم بگی مریضم؟ چطور میتونی بهم سیلی بزنی چون عاشق شدم؟ تو یونگیِ من نیستی!
-نیستمچون توی لعنتی هم جیمین نیستی! اون یه مَرده! بفهم پسره ی نفهم! این میگذره، این هوس لعنتی تموم میشه و میمونی با یه آبروی بر باد رفته بین مردم! میخوای چه غلطی بکنی وقتی هرجا بری انگشت اشاره سمتت بگیرن و بگن بیمار جنسی؟ میخوای چه غلطی بکنی وقتی خانوادت ازت دست بکشن؟ بهم جواب بده شاهزاااده!
-اونوقت میرم و کنار جونگکوک زندگی میکنم، از دست همتون راحت میشم!
-میبینی؟ من دیگه نمیشناسمت! تو یه پسر خوب و خانواده دوست بودی، یه شاهزاده ی لایق، یه برادر و دوست که از جونم بیشتر دوستش داشتم، اما حالا شدی یکی عین همون پسره ی پاپتی!
-پس تحملمنکن! بزارین برم گمشم پی زندگی لعنتیم!
-مگه اینکه از روی جنازم رد شی!
ولیعهد سمت در اقامتگاه رفت، خارج شد و در را از پشت چفت کرد!
جیمین بهت زده سمت رفت و کوبید.
-هی..هیونگ.. درو باز کن.. داری شوخی میکنی.. نه!؟
صدای ولیعهد را شنید:
-هروقت تصمیم گرفتی مثل قبل درست زندگی کنی از اونجا میای بیرون جیمین!
-هیونگ نه! خواهش میکم.. درو واز کن!
به در کوبید و مردمک چشمش روی در به دنبال راهی برای فرار میگشت. اما هیچ چیز نمیافت.
محکم به در میکوبید.
-این درو باز کن هیونگگ، لطفا.. لطفا بازش کن، من نمیتونم، نمیتونممم اینجا بمونم! باید.. باید برم.. باید برم پیشش هیونگ تروخدااا!
آرام کنار در سُر خورد و نشست. بلند گریه کرد اما آرام تر از هروقت دیگری گفت:
-التماستون میکنم.. نمیتونین.. نمیتونین از دیدنش محرومم کنین..
قفسه سینه اش سوخت و به سرفه افتاد، سرفه های خشکش گلویش را به اندازه سینه اش به درد میآورد، حس میکرد چیزی در گلویش است که راه تنفسی اش را بسته، سرفه های پی در پی ای میکرد و کسی حتی به سراغش نیامد..
از بی اکسیژنی رنگ صورتش از حالت طبیعی تیره تر شد تا اینکه با سرفه ی آخرش چیزی از گلویش بالا آورد و و راه تنفسی اش باز شد.
ناشیانه هوا را به ریه اش میکشید و با اشک به خونی که همراه گل برگ های سرخی که بالا آورده بود نگاه میکرد..
التماس گرانه، خیره باچشمان سرخ و اشکی به گل برگ های خونین زمزمه کرد:
-نه.. تهش.. نباید این بشه.. نباید.. نباید ته قصمون این بشه..!
***
طبیب گفت:
-وقتی شاهزاده به دنیا اومدند به یاد دارین سرورم؟ پیشگوی اعظم راجب ایشون پیشگویی کرده بود که مرگی دردناک دارند و در طالعشون..
یونگی عصبی غرید:
-لطفا خفه شو! اون فقط یه پیشگویی مسخره بود، جرات نکن، و دفعه ی دیگه در کنار اسم شاهزاده مرگ رو نیار، وگرنه سرتو از تنت جدا میکنم! زود باش، ببین شاهزاده چه اتفاقی واسش افتاده؟
-قبلا هم بهتون گفتم.. هاناهاکی!
-منو مسخره میکنی!؟
-من همچین جسارتی نمیکنم.
-گمشو.. فقط برو بیرون!
-ولی درمانشون..
-حتما میخوای دوساعت واسم قصه ی مامان بزرگیه هاناهاکی رو بگی و تهشم از اون سه راهِ مسخره برای درمان بگی! .. هوس مردن کردی؟!
-نه سرورم.. ولی جونشون در خطره..
-بیرون!
طبیب دربار رفت و یونگی بالای سر جیمین نشست، دستش را نوازشوارانه روی موهایش کشید.
-دوست دارم جیمین.. من..ازت متنفر نیستم.. فقط.. نگرانتم.. هیونگ رو ببخش!
بالای سر پسر خفته اشک ریخت، که چشمانش را باز کرد.
-هیونگ..
یونگی اشکهایش را سریع پاک کرد.
-بیدارت کردم؟ متاس..
-میخوام برم پیش جونگکوک..
یونگی اخم کرد
-نه، نه جیمین، الان مسئله ای مهم تر از اون پسر هست.. الان تو حالت خوب نیست، پس اصرار بیخودی بر چیزی نکن!
-پس اونو بیار پیشم!
-مجبورمنکن بد رفتاری کنم!
-هیونگ.. من هاناهاکی دارم!
-نخیر نداری! اون یه قصه ی مسخره ا..
جیمین داد زد
-دوست داری زود تر بمیرم!؟
یونگی متعجب گفت:
-زده به سرت؟!
-میخوای خودت منو بکشی!؟
-من اینکارو باهات نمیکنم، تو براد..
-ولی داری میکنی.. داری منو با دستای خودت میکشی!..
-برات یه طبیب بهتر پیدا میکنم.. شده کل این کشور و کشور های اطراف رو میگردم تا یه درمانگر ماهر پیدا کنم!
ČTEŠ
{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧
Fanfikceجیمین شاهزاده دوم گوریو، برادر کوچک تر ولیعهد مین یونگی برای تصویب اتحاد بین دو کشور، با برادرش به ژاپن میرن، شاهزاده توی ماجراجویی کوچکی که داره طی یک اتفاق با یک سارق آشنا میشه.. ژانر: adventure/historical/romance/drama کاپل: جیکوک(کوکمین)jikook...