قسمت بیست و ششم

406 89 0
                                    

-درمانگر من کسیه که عاشقشم.. لطفا.. می‌دونی چند وقته ندیدمش؟!.. از بعد از مراسم ازدواجم با سورا..
-نه جیمین!
جیمین لحافش را کنار زد در جایش نشست، دستش را روی قفسه سینه اش فشرد و گفت:
-پس منتظر باش ببین چطوری جلوی روت جون میدم مین یونگی!
یونگی مبهوت نگاهش کرد و بازو های پسر را ارام‌گرفت.
-انقدر..انقدر اسم‌مُردن نیار!
-من هاناهاکی دارم! اون پیشگویی.. از اولشم درست بود!
-اون فقط.. یه قصه است!..
-افسانه ها ریشه در حقیقت دارند این چیزیه که همیشه بهش اعتقاد داشتم!..
دست های یونگی شل شد و از بازوهایش پسر افتاد.
-من نمی‌تونم تورو از دست بدم.. تو..
-سه راه هست..
-هیچکدوم شدنی نیست جیمین..
-دوتای اولی منو می‌کشه.. سومی چی؟! می‌تونی جونگکوک رو بیاری پیشم! همجنسگرا بودنِ من انقدر تورو ازم متنفر می‌کنه؟!
-من هرطور که باشی دوستت دارم! اما این درست نیست.. این چیزی که اسمشو عشق گذاشتی غلطه!..
-درست یا غلط.. تنها راه منه، اگه نخوای منو بکشی!..
یونگی نفس عمیقی کشید، دلش نمی‌خواست یک تار مو از جیمین کم شود، چه برسد به مرگ!
دست هایش را قاب صورت جیمین کرد.
-واست هرکاری می‌کنم.. فقط خوب شو.. به زودی اون پسر رو میارم به قصر!
جیمین لب هایش به خنده گشوده شد.
-واقعا!؟
یونگی متقابلا لبخند تلخی زد.
-هوم، واقعا!
شاهزاده چشم های زیبایش پر از اشک شد، اشکی که از ذوق و انتظار دیدن معشوقش بود.
بعد از مراسم ازدواج سورا جیمین، آنها همدیگر را ندیدند، شب ازدواج، بعد از مراسم جیمین به کلبه شان رفت اما آنها را نیافت، نگرانشان بود. از آن‌روز به بعد، هروز به آنجا می‌رفت، اما هیچکس نبود..
گاهی به این فکر می‌کرد که شاید جونگکوک ترکش کرده، شاید همه اش یک بازی یا شاید تمام آن عشق، بوسه و ها نوازش هایشان، برای این شاهزاده رویای شیرینی بیش نبوده، که حالا با بی رحمانه ترین شکل، از خواب بیدار شده..
اما افکارش را دور می‌انداخت، جونگکوک عاشقش بود، این مسئله، چیزی بود که از صمیم قلب باورش داشت، این پیمانی میان آنان بود تا هیچوقت به عشق همدیگر شک نکنند!
بعدش که این اتفاقات برای جیمین افتاد، دیگر نتوانست تا کنون به کلبه برود..
اما او نمی‌توانست جای دوری باشد، احتمالا مشکلی برایشان پیش آمده بود، و یونگی به جیمین قول داده بود که آنهارا می‌یابد، و همین قول کوچک، دل شاهزاده کوچولو را زیادی گرم و خوش کرده بود.
چند روزی می‌گذشت، گل سرخِ عشقشان بیشتر و بیشتر رشد میکرد، اما در سینه ی شاهزاده کوچولو!
با حس هر دلتنگی، سینه اش می‌سوخت، و گلی دیگر شکوفه می‌زد..
شاهزاده اکثر مواقع راه نفسش حبس می‌شد. امروز بار چندم بود که آن گل های خونین را بالا آورده بود؟
دیگر نمی‌شمرد..
یونگی چه می‌کرد؟ دنبال یافتن مردی که اینگونه دل کوچک و صاف و ساده ی برادر کوچولویش را برده بود.
موفق شد؟!..
شاهزاده روی صندلی مقابل میز چوبی اش نشسته بود و   توی دفترچه خاطراتش چیزی می نوشت.
ولیعهد وارد اتاقش و به زور لبخندی زد.
-حالت خوبه چیم چیمِ من؟
جیمین لبخند زد، تلخ نبود، نمی‌توانست برای دیدن یونگی لبخندی تلخ بزند، هیچوقت!
-خوبم هیونگ.
دروغ می‌گفت، و این را هردوشان می‌دانستند..
-درد نداری؟
-کل سینه ام می‌سوزه.. فکر کنم که..
-فکری نکن! چون واست خبرای خوب دارم!
جیمین متعجب نگاهش کرد
-جونگکوک رو پیدا کردی؟!
-تقریبا پیداش کردم، ولی خودشو نه، درواقع خونه ی هیونگش رو!
-اونا باهم زندگی می‌کنن!
-پس اگه اینطوریه می‌شه گفت پیداشون کردم!
جیمین شتابزده از جایش بلند شد.
-بگو کجاست؟!
یونگی آرام شاهزاده را نشاند.
-آروم باش پسر، فکر نکن می‌زارم از قصر بری بیرون، یکم صبر کن، اونو میارم!
-ولی می‌خوام هرچی زودتر..
-گفتم نه جیمین، حالت بد می‌شه، یکم حرف گوش بده پسر، این همه صبر کردی یکی دوروز دیگه ام روش!
حق با یونگی بود، اما نه قلب عاشق شاهزاده این منطق ها حالی اش بود، نه رشد گل های سرخ درون قفسه سینه و ریه اش..
پسر به سرفه افتاد، باز هم خفگی همیشگی، خفگی ای که حالا بهش عادت کرده بود، گل و خار هایی که که سینه و ریه اش را زخم می‌کردند، و به قصد فرار از بدن پسرک، عازم گلویش می‌شدند، نفسش رابرای طولانی مدت می‌گرفتند..
این پروسه ی دردناک.. تعداد دفعاتش روز افزون می‌شد..
و‌جیمینی که حالا به آغوش خرگوشکش احتیاج داشت، او کنارش نبود..
یونگی پشت کمرش زد، شاهزاده با بالا آوردن گل برگ های خونی، راه تنفسش باز شد و نفس های عمیقی می‌گرفت!..
تنفسش که بهتر شد، یونگی او را روی تختش خواباند و بوسه ای به موهایش زد.
-میرم و پیداش می‌کنم!
شاهزاده با بی حالی و نفس نفس زدن های خیلی کوتاهی سرش را آرام تکان داد و با گفتن این‌جمله ی یونگی، منتظر آخرین امیدش شد..

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Onde histórias criam vida. Descubra agora