با یاد آوری آن دو، چشم هایش از ترس درشت شد و جلوی دهانش را گرفت.
اما انگار فایده ای نداشت..
کمی بعد مرد درحالی که شمشیرش را به شاهزاده ی ترسیده نشانه رفته بود گفت:
-انگار درست دیدیش، خودشه!
روبه رویش نشست، جیمین به محض تکان خوردنش، از پشت اسیر فرد شد و شمشیر را روی گلویش حس کرد.
مرد گفت:
-هوم.. اشراف زادست، لباساش و این قیافه ترسوش مشخصه! هی.. گروگانش بگیریم خوب پولی گیرمون میاد!
مرد دیگر که روبه روی ایستاده بود گفت:
-بس کن.. قبلا هرچی داشته ازش گرفتم!
-کاری ندارم خودش چی داره، میخوام از خانوادش اخاذی کنم!
مرد دیگر چشم هایش را در حدقه چرخاند.
-اگه کسو کار داشت که این موقع بیرون نبود، یا حداقل یه محافظ همراهش بود!
جیمین بالاخره سخن گفت:
-ه..هی.. هرچی بخوای بهت میدم.. فق.ط ای.. این لعنتیو از گلوم بردار!
مرد خندید.
-دیدی گفتم ترسوئه!
-گفتم ولش کن هیونگ، به نظر میاد سنش کمه.. ترسیده!
-نچ، یه ماهیگیر خوب ای همچین طعمه ای برای رسیدن به ماهیش نمیگذره!
****
شاهزاده، با حس کردن سرما چشم هایش را کم کم باز کرد. نگاهی به اطرافش انداخت. در یک انبار کاه بود.
با تیر کشیدن سرش، اتفاقات دیشب را به خاطر آورد، و آخرین چیزی که یادش بود، ضربه ای بود که آن مرد به گیج گاهش زده بود.
از جایش بلند شد، کمی سرش گیج میرفت، اما اهمیتی نداد. ترسیده بود و باید هرچه زودتر از آنجا میرفت.
سمت در رفت اما از بیرون، با چوبی، گیر شده بود و باز نمیشد.
پس داد زد.
-هی، یکی منو بیاره بیرون!
به خودش پوزخندی زد و آرام تر گفت:
-آره جیمین، منتظرن تو دستور بدی تا بیارنت بیرون، هه، حتما!
کلافه گوشه ای نشست و زانو هایش را بغل کرد.
با بغض و صدای آرامی گفت:
-کجایی یونگی هیونگ؟..
کمی بعد در باز شد، جیمین سریع نگاهش سمت در رفت. مردی داخل شد و در را پشت سرش بست. سریع سمت جیمین آمد. و همچنان با پارچه ای، چهره اش را پنهان کرده بود.
سمت جیمین آمد و دستانش را روی شانه های جیمین گذاشت، که جیمین متعجب نگاهش کرد.
-برو بیرون، زود برو!
جیمین از صدایش تشخیصش داد، همان دزد بود.
-ک.. کجا..
دست جیمین را گرفت و دنبال خود کشید. از انبار بیرون رفتند، جیمین دور و برش را نگاه کرد. هنوز شب بود و در جنگلی بودند.
-باید از اینجا بری!
-ت.. تو.. نمیخوای منو بکشی!؟
-ما دزدیم نه آدم کش! میدونم اهل گوریو ای، نشانت رو دیدم، پس حتما اشراف زاده ای، نمیخوام مشکلی واسمون پیش بیاد و دنبال دردسر نیستم، پس زود باش برو!
جیمین تعلل کرد، نگاهی به اطرافش انداخت، سراسر جنگل بود.
-م.. من اینجارو نمیشناسم، چطوری باید برم قصر!؟
-اه.. لعنتی تو اهل قصرم هستی!؟
نگاهی به اطرافش انداخت و دست جیمین را گرفت.
-بیا، نشونت میدم، نمیتونم تمام راهو باهات بیام، هیونگم شک میکنه، پس فقط نشونت میدم و خودت تن لشتو جمع میکنی و بقیشو میری!
دستش را محکم تر گرفت و تند تند راه میرفت.
-هی، دستمو انقدر محکم نگیر وحشی!
-حرف نزن!
جیمین که حس کرد دستش در حال کنده شدن است، دستش را محکمکشید و با دست دیگرش مچش را گرفت و با اخم بدی داد زد.
-چرا اینطوری رفتار میکنی!؟
مرد پوزخند زد.
-هه، ببخشید اگه بهتون برخورد سرورم، حالا اگه لطف میکنید بیاید راهو بتون نشون بدم!
-مسخرم میکنی؟ میدونی من کی ام!؟
مرد سمت جیمین رفت که باعث شد پسر چند قدم به عقب برود.
محکم بازویش را گرفت و سمت خودش کشید.
-نمیدونم چه خری هستی، مگه فرقی میکنه؟ در هرصورت یه اشراف زاده ی تن لش و کثیفی! تنها دلیلی که دارم بهت کمک میکنم اینه که من مثل هیونگم دنبال دردسر و ریسک نیستم و نمیزارم سرمونو به باد بده، ولی وای به حالت بشنوم راجبمون چیزی گفتی یا سربازای دربار رو بفرستی دنبالمون، اونوقت پیدات میکنم..
در چشم هایش خیره شد و ادامه داد:
-و این چشماتو از حدقه در میارم!
بی توجه به بدن سست شده ی جیمین، او را دنبال خودش تا وسط شهر رساند.
-از اینجا به بعد رو خودت میری نمیخوام نگهبانا ببیننم.
انگشت اشاره اش را تهدید وار جلویدجیمین گرفت.
-حرفام یادت نره!
مرد رفت.
و شاهزاده ی نوزده ساله با تمام اتفاقات مزخرفی که برایش گذشت تنها ماند.
اشک هایش که فرو میریخت را سریع با آستینش پاک می کرد.
هوا کم کم داشت گرگ و میش میشد.
شاهزاده سمت قصر حرکت کرد. کمی بعد که به قصر رسید، نگهبان جلویش را گرفت.
- هنوز سه ساعت به ساعت عبور ومرور مونده!
جیمین با چشمانی خشمگین نگاهش کرد.
-فکر میکنم خیلی مطمئنی از اینکه از جونت سیر شدی! اینکه من رو به قصر راه ندادی باعث شد اتفاقات ناخوشایندی واسم بیفته.. و به سادگی ازشون رد نمیشم!
YOU ARE READING
{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧
Fanfictionجیمین شاهزاده دوم گوریو، برادر کوچک تر ولیعهد مین یونگی برای تصویب اتحاد بین دو کشور، با برادرش به ژاپن میرن، شاهزاده توی ماجراجویی کوچکی که داره طی یک اتفاق با یک سارق آشنا میشه.. ژانر: adventure/historical/romance/drama کاپل: جیکوک(کوکمین)jikook...