قسمت بیست و هشتم

440 97 0
                                    

-ق‌‌..بل از ازدواجت.. فهمیدم با جونگکوک تو رابطه ای.. ولی به روت نیاوردم.. عصبانی بودم.. خیلی زیاد.. فکر می‌کردم راهت درست نیست.. فکر می‌کردم باید از این مخمصه نجاتت بدم..
-هیونگ.. مگه چکار کردی؟!
-روز ازدواجت با سورا.. یه شایعه بین مردم پخش کردم.. واسه اینکه اون پسره ازت دست بکشه و دیگه طرفت نیاد.. تا تو درست زندگی کنی!..
جیمین منتظر و متعجب نگاهش می‌کرد، چرا قلبش می لرزید؟ چرا استرس وحشتناکی داشت؟ چرا همه اینها با درد سینه اش ترکیب ترسناکی ساخته بودند؟!..
-چه.. چه شایعه ای؟!
-شایعه حامله بودن سورا!..
جیمین متعجب نگاهش کرد.
-چی..؟!
-رفتم دنبال جونگکوک، پیداشون کردم، ولی جونگکوک نبود.
-یعنی چی؟ چرا.. چرا انقدر حرفات عجیب غریبه؟! چیشده.. چی می‌خوای بگی!
یونگی با دستان لرزانش، برگه ای را سمت جیمین گرفت.
-جونگکوک خودکشی کرده!
جیمین مات و مبهوتش شد.
-ها؟..
خندید.
-یونگی شوخیات خیلی زشتن، لطفا ا..
-خودشو کشته.. چون فکر می‌کرده واقعا سورا حامله است..
جیمین هیچ نگفت. فقط با دستانی لرزان برگه را گرفت، مردمک چشمش روی کاغذ لغزید، این دست خط جونگکوکش بود!
جمله اول را خواند:
"برای جیمین"
جرات خواندن نداشت..
یونگی به شاهزاده ای که حالا هیچ شباهتی به یک شاهزاده نداشت نگاه کرد، شکسته شده بود، جسمش نحیف تر و، رنگش پریده تر از هر وقت دیگری بود.
متعجب بود، که چرا وقتی راجب‌جونگکوک گفت، پسر داد نکشید، گریه نکرد، و چیزی نگفت..
جیمین از روی تختش‌بلند شد. نامه را روی میز گذاشت، هانفو ای قرمز رنگ برداشت و نگاهش کرد..
یونگی گیج به کاردهای جیمین خیره بود.
-جیمین.. خو.. خوبی؟!
شاهزاده لبخند زد، لباس هایش را با آن هانفوی قرمز عوض کرد، ربان موهایش را باز کرد و گذاشت موهایش همینطوری دور و برش بمانند.
-اون می‌گفت اینطوری زیبا ترم!..
درد قفسه سینه اش را نادیده گرفت و نگذاشت لحظه ای لبخند از چهره اش برود.
نامه ی جونگکوک را برداشت، دفترچه خاطرات خودش را هم همینطور.
نگاهی به آینه کرد. و بی توجه به یونگی سمت در رفت!
یونگی متعجب سمتش دوید، بازوی شاهزاده را آرام گرفت و پرسید:
-ک‌..کجا میری جیمین!؟
یونگی واقعا متعجب بود! از خونسردی جیمین در این شرایط می‌ترسید!
شاهزاده با لبخند بیجانی جواب داد:
-کنار درخت ساکورا..
-ک..کجا!؟
-تو نمی‌شناسیش..
دستش را آرام از دست یونگی کشید.
-جیمین..
-هرچند تهش یه چیزه.. ولی مراقبم.. پس بزار تنها باشم!
-نمی‌تونم تنهات بزارم.. اگه..
-اگه بمیرم چی!؟ می‌خوای اینو بگی یونگی هیونگ!؟
-آره.. می‌خوام همینو بگم!
جیمین لبخندش عمیق تر شد، و ترس یونگی را بیشتر کرد.
-اونوقت با کشیدن عذاب وجدانت بعد از مرگم زندگی می‌کنی، و تاوان می‌دی!
یونگی را مبهوت که دید، به طور عجیبی شروع کرد به خندیدن!
-شوخی کردم!.. می‌دونی.. من خیلی دوستت دارم، اونقدر که اگه جونمو بگیری هم ازت ناراحت نمی‌شم! پس مطمئن باش اگه بمیرم، هیچ دلخوری ای راجب خودم ازت ندارم، تو برای من بهترین بودی یونگی اونقدر که آرزو‌ می‌کنم توی زندگی بعدیم برادر تو باشم!
-این حرفارو.. نزن..
به یکباره لبخندش را خورد.
یونگی چند قدم برداشت، و درست جلوی پای جیمین زانو زد!
-اونقدر داغونم و از دست خودم عصبانی، که دلم‌می‌خواد فقط بمیرم!..
-تو نمیمیری، فقط منو می‌کشی!
لحن جیمین سرد بود.
حق نداشت؟!
-من لایق بخشیده شدن نیستم.. منو نبخش.. ازت نمی‌خوام‌منو ببخشی..!
-من تورو می‌بخشم هیونگ، ولی جونگکوک رو نمی‌دونم!
-با.. با این حالت نباید تا اونجا بری!
-می‌خوام‌اونقدر اونجا بمونم، تا همونجا بمیرم.. نمی‌دونم چقدر طول می‌کشه.. یک روز.. دو روز.. اگه خیلی سگ جون باشم یک هفته!.. ولی هیونگ.. برام آرزو کن طول نکشه.. نمی‌تونم.. بیشتر از این تحمل کنم!
دستش را روی سینه اش گذاشت و اشک هایش روان شد.
-دیگه نمی‌تونم این دردو تحمل کنم.. درد داره.. خیلی خیلی.. درد داره.. برام آرزو کن.. که زودتر بمیرم!
*********
باد سردی می‌وزید و موهای مشکی شاهزاده را در هوا پخش می‌کرد، نگاهی به رودخانه و درخت شکوفه های گیلاس کرد، لبخند زد..
"ما اینجا برای هم‌شدیم!"
اعتنایی به سرمای هوا نداشت، سمت درخت رفت و پیشانی اش را به تنه اش چسابند، و چشم هایش را بست.
"اینجا‌پیمان بستیم همیشه کنار هم باشیم!"
اشکی فرو ریخت.
"اینجا قسم خوردیم تا لحظه مرگ عاشق ترین باشیم!"
کنار درخت نشست.
دیگر زمستان شده بود، اما این درخت به طور عجیبی، پر از شکوفه های صورتی رنگ‌گیلاس بود!..
جیمین متضاد با اشک های آرامَش، لبخندی زد و بالای سرش را نگرید.
-درخت همیشه بهار.. بهتون حسودیم‌می‌شه.. شما بهم رسیدید.. افسانه ساکورا زیبا بود.. با پایانی زیباتر.. اما افسانه ی هاناهاکیِ عشق ما، زیبا بود.. با‌ پایانی دردناک!

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora