قسمت چهاردهم

457 112 6
                                    

جونگکوک لبخند محوی زد.
-متاسفم‌که دنبالتون نیومدم.. شاهزاده.. فقط گیج بودم..
جیمین متعجب گفت:
- چرا یهو انقدر رسمی شدی؟!
-خب.. شما شاهزاده ای و..
-تو از اول من رو‌ " جیمین " شناختی، یه اشراف زاده ی لوس و شنگول که عاشق هانفو های رنگارنگه، نه بیشتر نه کمتر، پس بزار تا آخرش واست همین بمونم!
-اما..
-بزار یه دوست داشته باشم!
-دوست؟!
-دوستم‌باش، مگه چیز عجییی گفتم؟
-باشه.. هرچی تو بخوای، ولی قبلش بهتره یه چیزو بدونی..
-چی؟
-اون شبی که ازت دزدی شد و خواستن گروگانت‌بگیرن.. خب.. ما بودیم!..
-می‌دونم!
جونگکوک بهت زده پرسید:
-چی؟!
-گفتم خودم می‌دونم!
-از کجا..‌چ..چطوری!؟
جیمین خندید و‌گفت:
-از همون روزی فهمیدم که توی اون غذاخوری سلطنتی یهو اومدی جلوم نشستی!
-چطور تشخیصم دادی؟
-چشمات و صدات.. و همچنین اون طرح روی شمشیرت!
جونگکوک نگاهی به طرح روح شمشیرش کرد، دقیقا طرح آویز های سِتِ جیمین بود!
-تو.. تو معنی طرح شمشیرم رو می‌دونی!؟..
جیمین لبخندی به تلخی زهر زد.
-چطور ندونم وقتی اون پیشگویی راجب منه!؟..
-متاسفم.. من از امپراطوری مین متنفر بودم.. قبل از اینکه تورو بشناسم.. واسه ی همین..
-واسه ی همین آرزوی مرگمون رو داشتی، چیز عجیبی نیست جونگکوک، این حتی چیزی نیست که بخوای خودت واسش سرزنش کنی، تو حق داری!..
جونگکوک چیزی نگفت.
-فکر می‌کردم می‌گفتی از پیشگویی ها و افسانه ها متنفری و به نظرت مسخره و خرافه است، ولی حالا طرح  نماد هاناهاکی روی شمشیرت حکه!
-به هرچیزی که فکر می‌کررم سرنوشت شمارو نابود می‌کنه اعتقاد داشتم.. ولی وقتی‌ سِت آویز های شمیر نماد هاناهاکی رو دیدم که اون روز موقع فراری دادنت توی انبار انداخته بودی، متعجب‌شدم که چرا همچین چیز شومی رو همراهت داری، اولش فکر کردم توام ضد خاندان مین هستی، اما حالا که راجبت می‌دونم، می‌خوام از خودت بپرسم، چرا جیمین؟ چرا باید همچین چیز شومی‌راجب خودت رو همراهت داشته باشی!؟ هاناهاکی.. این پیشگویی ای بود که راجب شاهزاده ی دوم خاندان مین پیچیده بود.. یعنی تو!
-هوم.. وقتی به دنیا اومدم، پیشگوی دربار به پدرم امپراطور گفته بود سرنوشت شومی‌دارم، و به دردناک ترین شکل ممکن خواهم مرد.. از اون موقع این مسئله بین مردم پیچید.. اون‌دو آویز رو یادگاری برای خودم و هیونگم خریده بودم، اما الان‌که بهش فکر می‌کنم، دادن همچین چیزی بهش مسخره است، اینکه اینو بهش بدم ناراحتش می‌کنه، چون‌ ذهنش سمت اون پیشگویی میره!
-این فقط یه پیشگویی مسخره است.. نباید بهش فکر کنی!
جیمین خندید.
-معلومه که خیلی بهش فکر نمی‌کنم، وگرنه الان که یه افسرده ی بیچاره بودم که منتظر مرگش نشسته بود!
جونگکوک لبخند‌‌‌ زد.
-برای همین سراغت اومدم، که‌ آویز هایی که گم کردی رو بهت بدم.
-جونگکوک؟
-جانم؟!
-دزدی هایی که  از اشراف زاده ها می‌کنی، می‌دونم تو و هیونگت باهاشون‌برای بچه های یتیم غذا می‌خرین!
جونگکوک متعجب گفت:
-تو از کجا می‌دونی!؟
-یه کوچولو.. راجبت تحقیق کردم!
-خب..
-خواستم بگم دمت‌گرم! فردا شب.. منم با خودتون ببرین!
جونگکوک متعجب پرسید:
-چی؟ کجا!؟
-دزدی! می‌خوام یکی ازون اشراف زاده هارو تا حد مرگ‌بزنم، بعدش هرچی داره بدزدیم، و واسه بچه ها چیزایی بگیریم که خوشحالشون کنه، چون این حق اون هاست.. مگه نه!؟
-نمی‌تونم اجازه بدم تو هم بیای!
-انگار قرارمون یادت رفته؟ من دوستتم!
جونگکوک نفس عمیقی کشید.
-اگه تو دردسر بیفتی چی؟
-نمیفتم، تو مراقبمی!
جونگکوک لبخند زیبایی زد
-جیمین..
شاهزاده منتظر نگاهش کرد.
-تو قراره آدمی مهمی تو زندگیم بشی، اینو حس می‌کنم!
-قراره بشم؟.. این خیلی خوبه!
لبخند زد و ادامه داد:
-اما برای من.. تو همین الانش هم هستی، تو اولین دوستی هستی که تو زندگیم داشتم!
-خوشحالم.
-اما‌من‌کمی‌استرس دارم..
جونگکوک پرسید:
-چرا؟
-برای اینکه خبر نبودم، حتما از ندیمه ام به ولیعهد و‌ملکه مادر می‌رسه، ک‌فردا تکه بزرگم گوشمه!
-شاید نرسه، بهش فکر نکن تا استرس نگیری.
-نمی‌شه، چطور فکر نکنم؟
جونگکوک لحاف را کنار زد و خودش هم زیرش جا گرفت و درست کنار جیمین خوابید.
-هی، جا تنگه!
جونگکوک توجهی نکرد، و شاهزاده را در آغوش کشید.
خنده ی جیمین را در سینه اش حس کرد.
-الان می خوای اینطوری آروم بشم!؟
-دقیقا، می‌گن بغل دوای هر دردیه، هروقت دلم بگیره، هوسوک هیونگم بغلم‌میکنه!
جیمین لبخندی زد.
-پس خوش به حال هوسک هیونگت!
و دستش را دور کمر جونگکوک حلقه کرد و سرش را به سینه اش چسباند.
-حق با توئه..الان آرومم، آروم ترداز هروقت دیگه ای!
جونگکوک صادقانه گفت:
-تو پسر خوبی هستی جیمین.. ساده ای.. بخاطر همه قضاوت هام ازت معذرت می‌خوام.

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora