قسمت بیست و چهارم

404 94 0
                                    

دختر لبخند تلخی زد‌.
-ممنونم..
جیمین ابرویش را بالا داد.
-برای چه چیزی؟
-برای اینکه علاقه ای به این ازدواج ندارید..
-ولی شما.. گفتین مشکلی با این ازدواج ندارین.. الان چرا ناراحت نیستین؟!..
دختر با بغض عجیبی که سعی در کنترلش داشت و تا حد زیادی هم موفق شده بود گفت:
-من گفتم مشکلی با ازدواج ندارم، اما نه این ازدواج!
-چرا؟..
-چون به مردی دیگه علاقمندم..
جیمین باید از تعجب شاخ در می‌آورد؟ یا از خوشحالی بالی برای پرواز؟!
یعنی برای اولین بار انقدر شانس به پسر بیچاره روی آورده بود؟!
-شما چی؟
-من.. منم به کسی علاقمندم!
دختر لبخند تلخش هم ناپدید شد.
-متاسفم که بخاطر اجبارِ خانواده ی من مجبورید تحمل کنید..
-پس.. قرار نیست چیزی بین ما باشه؟..
دختر سرش را تکان داد.
-درسته، اینطوری برای هردومون بهتره..
جیمین نفس راحتی کشید، چقدر برای برخورد با همچین دختری خدارا شکر می‌کرد!
لبخند عمیق و شیرینی زد و به این فکر کرد که جونگکوک چقدر ازین خبر خوشحال می‌شود!
-پس.. می‌تونیم دوست باشیم؟!
دختر این را پرسید و شاهزاده با لبخند جواب داد:
-البته!
به قدم زدنشان ادامه دادند.
-خب.. اسمتون چیه؟
دختر پاسخ داد:
-کانگ سورا.. من‌دو رگه هستم.. حتما خبر دارید که ملکه، مادرم اصالت از امپراطوری هان دارند؟
-درسته با خبرم.. من‌ مین جیمین ام.
-من اسمتون رو می‌دونستم.
-اوه، جدی؟ متاسفم که با خبر نبودم.
-مشکلی نیست، این طبیعیه که به بعد از شنیدن ازدواجی که بقیه براتون تصمیم بگیرن از دیدن و شنیدن و هرچیز که مربوط به طرف باشه پرهیز کنید.. اما خب من‌ برعکس بودم.. شما دنبال راه فراری از من بودین و من دنبالی راهی که زودتر شمارو ملاقات کنم و از احساسم‌ بگم..
-احساستون؟!
-من به ولیعهد علاقمندم!
جیمین بهت زده سر جایش ایستاد.
-چی!؟
-من‌اون رو‌‌.. می‌شناسم.. و چندین ساله که دوسش دارم!
خب.. بدتر از این نمی‌شد! حالا باید با دختری ازدواج می‌کرد که عاشق برادرش بود، مسخره است!
هرچند‌.. قرار بر این بود رابطه میان آن دو نفر.. فقط در حضور بقیه زوجی باشد، اما آنها فقط دوست بودند.. مگر نه؟ دختر بر این باور، به شاهزاده اعتماد کرده بود و رازش را با او در میان‌گذاشته بود، جیمین با فکر بر این‌قضیه، افکارش را تایید کرد و روبه دختر گفت:
- یونگی.. پس که اینطور.. در این باره ازت حمایت می‌کنم سورا!
*******
-و اینجوری شد که با خودم گفتم چقدر خوب شد با این دختر آشنا شدم!
جونگکوک خندید.
-خب.. این خیلی خوبه.. یعنی منظورم اینه که، خب این بد نیست که تو یه دوست جدید پیدا کردی، فقط وقتی به این فکر می‌کنم‌که قراره باهاش ازدواج کنی..
-بسه کوک!
دستش را قاب صورت جونگکوک کرد.
-ما باید خوشحال باشیم که درد منو اون یکیه!
-ولی قراره ازدواج کنین..
-تو به عشق من اعتماد نداری!
-معلومه که دارم!
-نه، نداری! من کسی رو جز تو نمی‌بینم.. در ضمن.. تو بودی که منو دلداری دادی که رابطمون با وجود ازدواج احمقانه ی من مشکلی نداره!
-هنوزم همینو‌میگم، ولی.. این واسم..
-واست چی؟ غیر قابل قبوله!؟
-نه، سنگینه! انقدر جوش نیار و فقط بهم یکم‌ حق بده!
-پس تو چرا یکم به من حق نمی‌دی؟ اونی که داره زیر این‌ فشار له می‌شه فقط تو نیستی، چون اونی که قراره توی مراسم ازدواج چند روزه آینده به عنوان داماد باشه منم!
-باشه، تمومش کن، الان اصلا حوصله ندارم!
-مگه من شروعش کردم؟!
-نه ولی تو تمومش کن!
جیمین نفس عمیقی کشید.
-بسیار خب، فعلا تنهات می‌زارم.
قبل از اینکه از پیشش برود آرام گفت:
-امشب میای بریم دریا!؟..
جونگکوک جواب داد:
-نه!
جیمین آرام تر گفت:
-باشه..
جیمین از کلبه رفت، دستش را روی قفسه سینه اش که میسوخت گذاشت و چشمانش از درد جمع شد.
-لعنت به‌همه چی..!
قلبش برای جونگکوک می‌تپید، ذهنش جز افکار او نمی‌پنداشت و حال سینه اش از دردِ شیرین و زیبایِ عشق او می‌سوخت..!
اما او عاشق این عشق بود.. با همین درد های زیبایش!
**
شاهزاده، با سیلی محکمی که به صورتش خورد پخش زمین شد..
دست لرزانش را روی گونه سرخش گذاشت..
پوزخند تلخی زد..
-توام مثل بقیه ای..
-فقط خفه شو جیمین!
شاهزاده با پوزخند لبش و چشمان اشکی اش صاف در چشمانش خیره شد.
-تو هیچ فرقی با اونا نداری هیونگ.. نه.. دیگه بهت نمی‌گم برادر.. تو فقط ولیعهد گوریو ای!
یونگی روی زمین خم شد و یقه ی شاهزاده را گرفت.
-اره، از همون موقع که به بیراهه کشیده شدی باید قید برادرتو می‌زدی!.
شاهزاده پوزخندش محو شد و فقط چشمان اشکی اش در صورتش خود نمایی می‌کرد.
فریاد کشید.
-چرا؟ چون عاشق یه مرد شدم!؟ چون نرفتم با دخترا لاس بزنم!؟ چون با همسرم نمی‌خوابم؟!

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon