مقدمه:

1.9K 187 4
                                    

کنار رودخانه، زیر درخت زیبای شکوفه های گلاس نشسته بودند، پسر بزرگ تر با لبخند نگاهش کرد، موهای مشکی و بلند پسر تضاد زیبایی با هانفوی سفیدش داشت، و جیمین این زیبایی را تحسین می‌کرد. در چشمانش خیره شد، و‌متقابلا همان نگاه گیرا را دریافت کرد.
لبخندی زد، بیشتر به درخت تکیه داد، بالای سرش را نگاه کرد و چشمش به گل ریزان آرام و زیبای درخت افتاد.
دست پسری که کنارش نشسته بود را گرفت و سرش را روی شانه اش گذاشت.
- آخرای پاییزه، عجیبه که این درخت زرد یا خشک نشده. تا جایی که یادم میاد، همیشه همینطوری سرحال بوده.
جیمین سرش را به نشانه مثبت تکان داد، موهای بلند مشکی اش که تازه کوتاه کرده بود و به زیر کمرش می‌رسید را بین انگشت هایش گرفت، و ارام بهشان ور میرفت. در این حین، از جونگکوک پرسید:
-چیزی راجب افسانه ی ساکورا شنیدی؟!
جونگکوک سرش را به علامت منفی تکان داد، که موهایش به صورت جیمین برخورد کرد.
پسر بزرگ تر خندید و موهای او را از صورتش کنار زد.
-وقتی خیلی نزدیکمی اینطوری نکن‌گیسوکمند.
جونگکوک خندید.
-باشه، متاسفم. داشتی می‌گفتی؟
جیمین بار دیگر نگاهش را به شکوفه های بالای سرش سپرد.
-پشت این درخت یه افسانه هست، افسانه  درخت ساکورا.
جونگکوک دستش را پشت جیمین برد و آرام موهای سرش را نوازش می‌کرد.
صدای آب روان رودخانه، پرندگان و خش خش ارام و گل ریزان بالای سرشان، و همچنین هوایی که کم کم سرد تر می‌شد، و آغوش پسری که درونش جا خوش کرده بود و آرام‌توسطش نوازش می‌شد،جیمین می‌توانست سوگند بخورد این لحظات رویایی را با هیچ چیز جز خودش عوض نخواهد کرد..
به لبخندی بسنده کرد و بیشتر از این‌جونگکوک را منتظر نگذاشت و حرفش را از سر گرفت.
- وقتی هنوز جنگ بوده هیچکس وارد این جنگل نمی‌شده.
-آره، شنیده بودم.
-می‌گن این درخت، نماد عشق دو نفر بوده. وقتی هنوز جنگ بود کسی وارد این جنگل نمی‌شد چون واهمه عجیبی ازین جنگل داشتن و با خرافه های توی سرشون زندگی می‌کردن.. اون دو نفر اولین آدمایی بودن که پا توی جنگل گذاشتن.
-چطور اونا نترسیدن؟
-نمی‌دونم.. یکیشون درخت بالای سر ما بوده، و دیگری یه انسان عادی!
جونگکوک متعجب نگاهش را به شکوفه های بالا سرش سپرد.
-این؟!
-اهوم..‌ یه درخت خشک و بی روح، که وقتی نیمه ی دیگش رو پیدا می‌کنه کامل می‌شه، اون یه درخت خشک بود و معشوقش شکوفه هاش، اونا عاشق شدند، باهم ادغام شدند، درخت افسانه ای ساکورا رو تشکیل دادند، و اینطوری، باهم  و کنار همدیگه معنی پیدا کردند!..
جونگکوک لبخند زد.
-افسانه قشنگی داشتن، با یه پایان قشنگ تر!
دست از نوازش موهای جیمین برداشت، چانه اش را گرفت و صورتش را خیلی آرام مقابل خود قرار داد. بوسه آرام و کوتاهی به لب هایش زد و گفت:
-بهت قول میدم، داستان عشق ما حتی خیلی زیبا تر از اون می‌شه، اونقدر زیبا که از زبان کسی نیفته، اونقدر زیبا که افسانه ی خودمون رو می‌سازیم!..

__________
پایان مقدمه.
پارت بعد شروع داستان...

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz