قسمت نوزدهم

402 97 3
                                    

-فکر نمی‌کردم انقدر باحال باشه، استرس و هیجانش خیلی باحال بود، می‌ترسیدم، ولی هیجانم داشتم!
هوسوک خندید. و جیمین ادامه داد:
-خوشحالم امتحانش کردم، تا حالا هیچوقت انقدر حس آزادی نداشتم!
هوسوک خنده اش را به لبخندی تبدیل کرد و دستش را حمایتگرانه روی شانه اش گذاشت:
-تو جوونی، هرکاری که به نظرت خوشحالت می‌کنه بکن،  تا احساس زنده بودن کنی، فرقی نمی‌کنه چی باشه، می‌تونی ازون اشرافی ها دزدی کنی و بعد هار هار به شکم گندشون بخندی!، می‌تونی با بچه های کوچیک بازی کنی، می‌تونی یه شبو تنهایی زیر نور ماه بگذرونی، می‌تونی عاشق هرکسی دوست داشتی بشی، هرچقدر خواستی مست کنی، هرچقدر خواستی کتاب بخونی.. هیچکدومشون، هیچ مشکلی ندارن، اصلا کی واست قانون تعیین کنه!؟ مهم اینه اونطور که خواستی زندگی کنی!
جیمین لبخند زد، حق با هوسوک بود، اما چیزی نگذشت که خنده اش، تلخ شد، درست بود که حق با هوسوک بود، اما جیمین اختیاری از خودش نداشت.. .
سرش را خم کرد.
-از نصیحت هات ممنونم هیونگ!.
هوسوک با لبخند سرش را تکان داد.
جیمین نگاهی به جونگکوک کرد، سکوت کرده بود، اما به جای اخم، حالا با لبخندی دلنشین به هوسوک هیونگش نگاه می کرد، جیمین می‌توانست از نگاهش، افتخار را بخواند. درکش می‌کرد، چون خودش همین حس را به یونگی داشت.
هوسوک گفت:
-فردا بریم بازار و واسه بچه ها چیز میز بخریم، جونگکوک میره درمان خانه پیش پدر بزرگ، جیمین، توچی؟ میای؟
جیمین می‌خواست با کله قبول کند، اما یادش افتاد، که فردا باید با شاهزاده خانم به قرار می‌رفت!
-خیلی دلم می‌خواد، اما فکر نکنم فردا بتونم از قصر خارج شم.
هوسوک پلک زد.
-سخت نگیر، خودم انجامش می‌دم.
جیمین سرش را تکان داد.
هوسوک گفت:
-بلند شین تشک و لحاف پهن کنم!
جیمین خندید و بلند شد، خنده اش برای چه بود؟ شاید بخاطر اینکه حس می‌کرد، ترکیب نرمی و گرمای تشک و لحاف، با سردی هوا و آغوش گرم جونگکوک، می‌تواند بهترین شب زندگی اش را بسازد!
چرا آغوش جونگکوک؟ شاید بخاطر اینکه شاهزاده به خودش اطمینان داشت که این آغوش را امشب بدست می‌آورد!
اما انگار اطمینان به خودش، با دیدن اخم های دوباره ی جونگکوک، در یک‌ثانیه به هوا رفت، و متاسفانه اعتماد بنفس شاهزاده ی لوس پنچر شد!
هوسوک رفت تا رخت خواب بیاورد.
جیمین به جونگکوک نگاه کرد.
-هی، تو چته؟!
-هیچی!
پسر از جایش بلند شد و سمت‌در کلبه قدم برداشت که جیمین بازویش را گرفت و‌متوقفش گرد، واقعا دلیل این رفتارش را نمی‌فهمید، چه مرگش بود!؟
متعجب پرسید
-با توام!
جونگکوک دستش را با شدت پس کشید و کمی صدایش را بالا برد
-گفتم هیچی!
جیمین متعجب تر از این نمی‌شد!
جونگکوک از کلبه بیرون رفت و‌جیمین را مات و مبهوت همانجا گذاشت.
-ا..الان.. سر من داد زد!؟
چرا بغض کرده بود؟ از این ضعیف بودنش متنفر بود! اما خب، دست خودش نبود که لوس و ناز پرورده بار آمده!
دستش که لرزید را مشت کرد. در را باز کرد و دنبال جونگکوک دوید، مهم نبود که پا برهنه رفته بود، و مهم نبود که از سرما می‌لرزید، در حال حاضر تنها چیز هایی که برایش اهمیت نداشت اینها بود، خودش را مقصر ناراحتی جونگکوک می‌دانست، چرا؟ خودش هم نمی‌دانست!
-وایسااا!
جونگکوک اهمیت نداد و به راهش ادامه داد، تا اینکه جیمین نزدیکش شد و بازویش را گرفت.
خیلی از کلبه دور نشده بودند، شاید فقط چند متر.
-وایسا دیوونه!
جونگکوک دستش را پس کشید و با اخم در چشمان شاهزاده زول زد.
-چته؟
جیمین هم متقابلا اخم کرد.
-خودت چته؟! واسه چی سر من داد میزنی؟!
جونگکوک پوزخندی زد و خنده طعنه داری کرد.
-پس که اینطور، به شاهزاده مینِ بزرگ حسابی بر خورده! خیلی معذرت می‌خوام‌اولیا حضرت!
جیمین اخمش غلیظ تر شد.
-در این‌که شک نکن! خودت چته؟ چرا عصبانیتتو سر اینو اون خالی می‌کنی!؟
جونگکوک داد زد:
-می‌خوای بدونی چمه؟ واسه چی با اون مردیکه لیق دراز احمق لاس زدی؟!
جیمین چند لحظه نگاهش کرد.
-دردت اینه؟ نکنه ناراحتی مودمو عوض کردم و با تو لاس نزدم؟!
پوزخندی زد و ادمه داد:
- اصلا به تو چه؟!
سکوت جونگکوک را که دید، آخرین فاصله شان را هم با قدمی از بین برد و در چشمانش خیره شد.
- بگو ببینم جئون‌جونگکوک..به تو چه!؟..
جونگکوک با حرص اما آرام گفت:
-به من.. مربوطه!
جیمین کمی صدایش را بالا برد
-واسه چی باید به تو‌مربوط باشه آخه احمق شدی!؟
این بار، پسر کوچک تر بلند تر از هروقت دیگری داد زد:
- به من مربوطه چون عاشقتم!
بعد از این داد و بی دادشان، همه جارا سکوت فرا گرفت.
سکوت بر جنگل حاکم شد اما صدایی بلند در ذهنِ شاهزاده اِکو می‌شد:
" به من مربوطه چون عاشقتم!.."

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now