-توبچه کوچولو، خیلی گستاخی، این بار چندمه که بی احترامی میکنی! هی، بیاین اینو ببرینش بندازینش زندان و فردا به خانوادش برای خسارت خبر بدید!
-اطاعت!
سمت جیمین رفتند و بازو هایش را گرفتند.
-هی ولم کنین عوضیااا، واقعا میخواین بمیرین؟ گفتم ولم کنین!
-اینجا چه خبره!؟
با شنیدن صدای زنانه ای، همه به پشت دروازه خیره شدند. نگهبانان دروازه را برای فرد پشت قصر باز کردند.
زن همراه پسری که همراهش بود، بیرون آمدند.
- گفتم چخبره؟!
نگهبان تعظیمی کرد.
-مشکلی نیست ملکه، یه موضوع کوچیکه، حلش میکنم.
پسر گفت:
-چه مشکلی؟
-گفتم که چیزی نیست سرورم، لطفا به اقامتگاهتون برگردید و استراحت کنید.
-لازم نیست تو بگی چه کنم وچه نکنم.
-م.. منظوری نداشتم..
پسر نفس عمیقی کشید.
ملکه گفت:
-نگهبانارو جمع کن و بفرست به شهر، نگران شاهزاده هستیم، کل شب رو منتظر موندیم..هنوز برنگشته!
ملکه هنوز صحبت میکرد، و ولیعهد، نگاهش به نگهبانای افتاد که پسری را به زور میبردند.
صحبت ملکه را قطع کرد و پرسید:
-اون کیه؟
-یهمزاحم سرورم، یه پسر بچه ی گستاخ، چیزی نیست که الکی بهش فکر کنید.
یونگی چشم هایش را ریز کرد.
پسر هنوز خیلی دور نشده بود، و صدای داد و فریادش همه جارا برداشته بود! و یونگی خوب می دانست در همچین شرایطی، هیچکس جز جیمین انقدر سلیطه بازی در نمیآورد!
با چشم های درشت شده گفت:
-اون برادرمه!
سمتش دوید و نگهبان هارا جدا کرد. جیمین متعجب نگاهش کرد.
-هیونگ!
کم کم چشم هایش پر از اشک شد و در آغوشش گرفت و هق هق کرد. خب.. جیمین یک پسر لوس بود، و اتفاقاتی که در یک شب برایش افتاد، تحملش برای فردی با همچین اخلاقی غیر ممکنبود!
یونگی هم متقابل بغلش کرد و دستش را نوازشوارانه روی کمرش کشید و متعجب بود.
-ه..هیونگ.. نمی..دونی چی بهمگذشت!
یونگی آرام پرسید:
-نگهبانا سد راحت شدن!؟
پسر کوچکتر با گریه گفت:
-درسته.. و این باعث شد بهم حمله بشه و دزدیده شم..
یونگی متعجب به سرنگهباننگاه کرد، ثانیه ای جیمین را از خودش جدا کرد، سمت نگهبان که با بهت به آن دو نگاه میکرد قدم هایمحکمی برداشت و روبه رویش ایستاد.. ومشت محکمی بر دهانش کوبید!
خب، دست خودش نبود، پای برادر کوچکش که به میان میرسید کنترلش را از دست میداد، مخصوصا حالا که همچین چیز هایی را میشنید!
-باورم نمیشه بخاطر یه احمقی مثل تو شاهزاده همچین چیز هایی رو تحمل کرده! اگه یکتار مو از سرش کممیشد خودت و خانوادت رو قتل عام میکردم! ما مهمان اینجاییم، این چه رفتاریه؟ این موضوع رو شخصا با امپراطور حل میکنم!
نگهبان زانو زد و به پایش افتاد.
-نه.. نه سرورم لطفا.. اینطوری منومیکشن، متاسفم! متاسفم!
یونگی پایش را کشید.
ملکه سمت جیمین رفت و با نگرانی سر تا پایش را نگاه کرد.
-حالت خوبه؟ صدمه ندیدی؟
جیمین سرش را تکان داد.
-خوبم.. فقط ترسیدم..
پسرش را در آغوش گرفت.
-مجازات میشن، کسی حق این رو نداره به پسر من " تو" بگه، په برسه به اینکه مانع ورودش به قصر بشه سزای گستاخیشون رومیدن!
روبه یونگی کرد.
-شخصا بهش رسیدگی کن!
-بله مادر.. فعلا بهتره وارد قصر شیم، شاهزاده باید استراحت کنه.
ملکه سرش را تکان داد، دستش را دور شانه پسر کوچکش انداخت و هرسه وارد قصر شدند، ملکه به اصرار ولیعهد، به اقامت گاهش رفت و یونگی جیمین را تا اقامتگاهش همراهی کرد و خودش هم داخل شد.
شاهزاده لباس راحتی به تن کرد و به رخت خوابش رفت. دست ولیعهد را گرفت.
-پیشم بمون..
یونگی کنارش دراز کشید وموهایش را نوازش کرد.
-متاسفم؛ دیشب باید بیشتر حواسمو بهت جمع میکردم، کلی دنبالت گشتم، تهش گفتم که خودت برمیگردی چون میدونم راه قصر رو بلد بودی!
-بلد بودم.. ولی برای اومدن دیر جنبیدم و از ساعت عبور و مرور گذشته بود، توی راه یکی جلومو گرفت و با خنجر تهدیدم کرد!
یونگی متعجب، دستش روی موهای شاهزاده خشک شد.
-چی گفتی؟! بهت صدمه ای نزد؟ چهرشو یادته؟!
-نه هیونگ خوبم، نه، نشد ببینم چون چهرشو پوشونده بود. منم هرچی همراهم بود رو بهش دادم و سمت قصر اومدم که اونجا جلومو گرفتن. بعدشم که اون دوتا عوضی دزدیدنم!
ولیعهد زیر لب فوحشی داد.
-فقط بگو چیزی ازشون میدونی یا نه؟ پیداشون میکنم و میدم گردنشونو بزنن!
-اونا..به نظر خیلی بدبخت میومدن..
-منظورت چیه؟!.
-تویه یه کلبه ی کوچیک و سرد زندگی میکردن.. تازه الان که اخرای پاییزه.. به نظرت وقتی زمستون بشه..
-بسه جیمین!
جیمین متعجب نگاهش کرد.
-چی بسه؟
-دزدیدنت و الان داری دلسوزی میکنی؟! جیمین.. تو یه شاهزاده ای! لازم نکرده دلت واسه چندتا دزد بسوزه!
-دلم نسوخته.. فقط به زندگیشون فکر کردم!
YOU ARE READING
{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧
Fanfictionجیمین شاهزاده دوم گوریو، برادر کوچک تر ولیعهد مین یونگی برای تصویب اتحاد بین دو کشور، با برادرش به ژاپن میرن، شاهزاده توی ماجراجویی کوچکی که داره طی یک اتفاق با یک سارق آشنا میشه.. ژانر: adventure/historical/romance/drama کاپل: جیکوک(کوکمین)jikook...