قسمت دوم

637 131 0
                                    

کارش تمام شد، دو دستش را روی شانه های جیمین قرار داد و گفت:
-اینجا سرزمین غریبه، جایی رو نمی‌شناسی، تنها نرو دو نفرو باهات می‌فرستم.
-نمی‌خوام، خودت باهام بیا!
-مزاحم اوقاتتون نباشم شاهزاده!؟
جیمین خندید و به بازوی پسر بزرگ تر زد.
-چی میگی دیوونه!
-پس برم لباس مناسب بپوشم.
-هوم.. ولی جواب ملکه مادر رو چی میدی؟ بفهمه هردو غیبمون زده خشمگین می‌شه. می‌دونی که اینجا مهمانیم و محدود.. نمی‌خوام واست مشکلی پیش بیاد هیونگ، تو زیادی تو چشمی!
-نگران من نباش، چیزی نمی‌شه جیمین.
یونگی ارام‌روی شانه جیمین زد و اتاق را ترک‌کرد.
جیمین لبخند محوی زد، او همیشه حمایت یونگی را داشت و این باعث می‌شد دلگرم باشد.‌
او شاید تنها کسی بود که جیمین‌کنارش، خود واقعی اش بود.
البته او ناشکر نبود، شاهزاده ی کوچک تر هیچوقت درد بی کسی را تجربه نکرده بود، چون بی کس و تنها نبود، جیمین شاید به معنای واقعی، خوشبخت ترین بود!
کودکی ای بی دغدغه، بهترین لباس ها و غذاها، مادرش، پدر و برادرش، کسانی که دوستش داشتند.
شاهزاده، واقعا یک ناز پرورده بود!
هنوز هم همین بود، البته او خوش شانس بود که پسر اول نبود، فکر مسئولیت های بزرگ روی دوش یونگی، و تحمل کردن صِمَتِ مسخره ای به نام ولیعهدی که عروسک خیم شب بازی سیاست مدارانی باشی که به فکر هیچ چیز جز گنده تر کردن شکمشان نیستند، زیادی احمقانه و غیر قابل تحمل بود!
و دلش برای برادرش میسوخت، برای اینده ی امپراطوری اش.
البته این بدین معنا نبود که ولیعهد را بی مسئولیت و پخمه خطاب کند، او بیشتر از هرکس می‌دانست یونگی چه چیز هایی را تحمل می‌کند، و اگر گه گاهی شیطنت می‌کرد.. خب بخاطر سنش بود!
در هرصورت، فرزند دوم بودن از هر نظر به نفعش بود، نه آنقدر مسئولیت داشت، که حالش از زندگی یکنواختش بهم بخورد، نه آنقدر بی مسئولیت بود که ملکه مادر و پادشاه سرزنشش کنند.
از زندگی اش بیش از حد راضی بود، و چه بهتر از این؟
حالا هم که در ژاپن‌بود و سه روز دیگر به سرزمین خودش بازمی‌گشت، پس تا اینجا بود، قطعا خودش را از خوش گذرانی منع نمی‌کرد، آن هم در روز های نزدیک به سال نو.
شاهزاده ی بی نقص، لبخندی به آینه ی نه چندان شفاف کرد. کلاهش را پایین تر کشید و از اتاقش خارج شد.
بانوی خدمتکار نزدیکش شد.
-سرورم چرا بیرون اومدین؟ هوا سرده ممکنه سرما بخورین.
نگاهی به دختر جوانی، که چند سالی می‌شد در خدمتش بود کرد و گفت:
-هوا که سرد نیست، فقط کمی خنکه، کی ازین هوای خوب بدش میاد؟!
-ولی به هر حال خوب نیست بیرون باشین.
ندیمه مشکوک به دور و اطرافش نگاهی انداخت.
-می‌دونین که اینجا قصر خودتون نیست!
جیمین لبخند اطمینان بخشی زد.
-ما در سرزمین متحدمون اقامت داریم، پس شکاک نباش یون‌هووا!
دختر قصد نداشت حال شاهزاده را بد کند، پس سری تکان داد و چیزی نگفت، و فقط همراه جیمین، به انتظار ولیعهد نشست.
کمی بعد سرو کله یونگی پیداشد. جیمین بی توجه به نگاه سربازان و خدمتکارانی که متعجب به سبک سری جیمین نگاه می‌کردند، با خوشحالی سمت یونگی دوید.
نزدیکش که شد ایستاد.
-اووو، چه لباس قشنگی!
نگاهی به هانفوی آبی رنگ یونگی انداخت.
ولیعهد خندید و دست هایش را پشت کمر خودش قلاب کرد و به افق خیره شد.
-البته، چیزی که باعث شده لباس زیبا به نظر برسه بدن بی نقص منه!
جیمین خندید.
-هوممم، صدرصد.. البته اگه قدتو، که با منی که هفت سال ازت کوچک ترم یکسانه رو در نظر نگیریم!
-که البته، قد توام خیلی کوتاهه!
جیمین که انتظار حرص خوردن یونگی را می‌کشید، با شنیدن این جمله انگار نقشه کرم ریزی اش شکست خورد و پکر شد.
-هی، الان درواقع خودت هم‌مسخره کردی!
-آره خب، یا هردو باهم یا هیچکس!
خندید و ادامه داد:
-البته من دیگه موضوع قدمو پذیرفتم.. انگار تو هنوز درگیرشی شاهزاده!
لب های جیمین آویزان شد.
-معلومه که درگیرم، من‌باید بی نقص باشم!
یونگی لبخند شیرینی زد.
-زیبایی و بی نقص بودن به قدو ظاهر نیست جیمین، اگه هم باشه تو همینطوری بی نقصی!
-اوو، مخ دخترا هم همینطوری می‌زنی نه؟
-آره خب، استعداد مخ زنی رو هرکسی نداره!
-بسیار خب، فعلا بریم.
یونگی سرش را تکان داد و به محافظ شخصی اش اشاره کرد که همراهشان، با فاصله راه بیفتد.
دم دروازه، نشان های مبدلشان را نشان دادند و از قصر خارج شدند، جیمین دمغ شده، آرام با اخم کمرنگی پرسید:
-واسه چی محافظ آوردی!؟ خواستم یه امشبو راحت بگردیم!
یونگی کوتاه پاسخ داد:
-چون با اینجا آشنایی نداریم.
جیمین دیگر تا خود بازار سوال نپرسید.
در بازار، فانوس های زرد رنگ و حتی رنگارنگ زیبایی پیوسته به هم متصل بودند، صدای طَبل و چَنگ و ساز ها هیجان بزرگی را به چشمان جیمین هدیه داده بودند.

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Where stories live. Discover now