*****
ولیعهد همراه دو تن از محافظانش، به آن روستای کوچک رفتند.
حالا یونگی جلوی کلبه ای ساده بود، نگاهی بهش کرد.
-تو باید اینجا باشی!..
از روی اسب قهوه ای اش پایین آمد، به محافظش اشاره کرد که اسب را ببندد، و خودش همراه محافظ دیگرش به سمت کلبه قدم برداشتند.
یونگی خودش در را زد.
درست لحظه ای که داشت نا امید میشد، در باز شد، و پسری در چهار چوب در نمایان شد. پسر، با دیدن لباس های گرانقیمت آنان، کمی متعجب نگاهشانکرد، چرا یک اشراف زاده باید سراغش میآمد، آن هم در روستا!
-مشکلی.. پیش اومده؟!
یونگی اخم کم رنگی کرد و نگاهی خریدارانه به پسر کرد.
-تو جئون جونگکوک هستی؟!
پسر با شنیدن این جمله کمی اخم کرد.
-من جئون هوسوک هستم.. میتونم کمکتون کنم؟!
یونگی نگاهی به ظاهر پسر انداخت، داغون بود! نه لباسش، درواقع چهره ی رنگ پریده و بی رنگ رویش اش که انگار جن دیده!
-دونسنگت رو صدا کن، من با جئون جونگکوک کار دارم!
-با جونگکوک چکار دارین؟!
-به تو ربطی نداره!
-به من مربوطه چون هیونگشم!
-صداش میکنی یا به زور بیام تو خونه؟!
هوسوک با اخم نگاهش را از یونگی گرفت و تماس چشمی بر قرار نکرد.
-اون نمیتونه بیاد!..
-بیخود کرده! باید بیاد.. اصلا واسه چی یهو آب شد رفت زیر زمین هان!؟
-تا ندونم.. کی هستی اطلاعاتی بهت نمیدم!
-مین یونگی!
هوسوک گیج نگاهش کرد.
-برادر بزرگ تر جیمین ام!
هوسوک با شنیدم اسم جیمین، چشم هایش درشت شد.
-جیمین!؟
-حالا بگو جونگکوک بیاد!
هوسوک پوزخندی زد.
-جیمین پسر خوبی بود.. بر عکس شما آشغالا!
یونگی چشم هایش درشت شد.
-میدونی من کی ام رعیت بی مصرف!؟
-آره، چرا ندونم ولیعهد؟ فرق امثال تو و جیمین رو از طرز حرف زدن هم تشخیص میدم!
یونگی سیلی ای در گوش مرد مقابلش خواباند.
اما فقط پوزخندی گیرش آمد.
-میخوای بمیری؟!
-شاید! شاید واقعا میخوام بمیرم که با شاهزاده اول کشور اینطوری حرف زدم، کسی چمیدونه!؟
-حوصله مزخرفاتت رو ندارم، پسره رو صدا کن بیاد!
هوسوک پوزخندش را جمع نکرد
-واسه چی میخوای ببینیش؟!
-باید جیمین رو ببینه، فکر نکن راضی ام یا دلم میخواد، فقط بخاطر اینه که نمیتونم جیمین رو اینطوری ببینم!.. برادرم هاناهاکی داره.. نمیتونم اینطوری پر پر شدنش رو جلوی چشمام ببینم!..
هوسوک پوزخندش آرام جمع شد و به جایش بغض عجیبی کرد، بازوی یونگی را گرفت
-بیا تو خونه.. فقط خودت!
یونگی به محافظانش دستور داد همانجا بمانند، و خودش وارد خانه شد.
-بابت جیمین.. متاسفم..
-لازم نکرده که تو متا..
-متاسفم که صحنه ذره ذره مردنش رو به چشم میبینی!..
-اون نمیمیره، مراقب حرف زدنت باش.
هوسوک با لبخند تلخی نگاهش کرد.
-اون میمیره..
سمت میز چوبی ای رفت و از بین چند برگه، ورقه ای برداشت و جلوی ولیعهد گرفت.
با چشمانی اشکی و لبخند تلخش که تضادی دردناک داشتند گفت:
-اون میمیره.. مثلِ جونگکوکِ من!
یونگی متعجب نگاهش کرد.
هوسوک ادامه داد:
-میدونی.. من خیلی جیمین رو دوست داشتم.. الانم دوستش دارم، چون اون پسر شیرینیه، هیچکس نمیتونه ازش بدش بیاد.. بابتش متاسفم.. اما.. اگه بمیره.. ذره ای ناراحت نمیشم مین یونگی!
صدایش لرزید.
-اون جنگکوک رو نکشت.. اما اون باعث شد کشته شه!
-ک..کشته!؟ جونگکوک.. مرده!؟
بهت زده ورقه ی دست هوسوک را از دستش کشید و شروع به خواندن کرد..
باورش نمیشد..
این یک..
نامه ی خودکشی بود!..
*******
یونگی به شاهزاده ی غرق در خواب خیره شده بود.. بی صدا اشکمیریخت.. جیمینش داشت جلوی چشمانش جان میداد و هیچ غلطی نمیتوانست بکند.. جز اینکه منتظر مرگش بماند!.
جونگکوک مرده بود.. خودکشی.. خودکشی ای که مقصرش.. درواقع خودِ یونگی بود!
دست هایش میلرزید، دست جیمین را گرفت.
باید نگاهش میکرد..
تنها همین..
تنها همین کار از دستش بر میآمد..
باید یکدل سیر نگاهش میکرد..
یعنی وقتی دیگر برادر کوچولویش نفس نکشد، خودش می توانست از آن پس نفس بکشد؟ هر نفسش با عذاب وجدان جیمین و جونگکوک نمیگذشت؟ هر نفسش با اکراه نمیبود؟!
نه.. نمی توانست.. نمیتوانست فکر کند عزیزش نفس نکشد..
جیمین با حس خیسی گونه اش از اشک های یونگی، چشم هایش را باز کرد.
-هیونگ.. حالت خوبه!؟
این سوال را باید یکی از خودش میپرسید.
-جیمین.. متاسفم.. م.. بخاطر من بود.. همش بخاطر من بود.. نم.. قسم میخورم نمیدونستم.. نمیدونستم اینطور میشه!
جیمین سرفه ای کرد و دستش را روی سینه اش گذاشت، روی جایش نشست و دستش را قاب صورت یونگس کرد و متعجب نگاهش میکرد.
-چی بخاطر تو بود هیونگ؟ چی میگی؟!
یونگی در چشم های جیمین خیره شد چشم هایی که زیادی شرمنده شان بود..
ESTÁS LEYENDO
{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧
Fanficجیمین شاهزاده دوم گوریو، برادر کوچک تر ولیعهد مین یونگی برای تصویب اتحاد بین دو کشور، با برادرش به ژاپن میرن، شاهزاده توی ماجراجویی کوچکی که داره طی یک اتفاق با یک سارق آشنا میشه.. ژانر: adventure/historical/romance/drama کاپل: جیکوک(کوکمین)jikook...