قسمت چهارم

524 122 2
                                    

-هرچی داری رد کن بیاد، بهت می‌خوره اشراف زاده باشی، به نفعته نخوای گولم بزنی!
با صدای بلند تری ادامه داد:
-انقدر تکون نخور عوضی! 
شاهزاده از ترسش، دیگر تقلا نکرد و فقط با چشمانی اشک درشان جمع شده بود، به دو جفت چشم مرد نگاه کرد.
-خوبه!.
خنجری دراورد وجلوی گردن جیمین گرفت.
-دستمو از دهنت برمی‌دارم، اگه داد و بی داد راه بندازی بلافاصله شاهرگتو می‌زنم!‌ در غیر این صورت کاریت ندارم فقط هرچی داری رد می‌کنی بیاد، فهمیدی؟!
جیمین آرام سرش را تکان داد.
دستش را از روی دهانش برداشت اما بلافاصله خنجر را تهدید وار بیشتر به گلویش نزدیک کرد.
جیمین با عجله و‌ استرسی که ناشی از ترس خنجر روی گلویش بود هر کیسه  پولی که در لباسش مخفی کرده بود را انداخت.
-خوبه، الان از اینجا میری، خنجرو آروم برمی‌دارم و میری، صدات در بیاد می‌کشمت!
جیمین قطره اشکش روی دست فرد پایین آمد و فقط توانست سرش را تکان دهد.
مرد دستش را برداشت جیمین ناشیانه هوا راوارد ریه هایش کرد.
-برو!
با تشر مرد، با همه توانش رفت و از آنجا دور شد.
تا دم دروازه بی وقفه دوید. نگهبان جلویش را گرفت.
-از ساعت عبور و‌مرور گذشته!
نفس عمیقی کشید و با لرزی که در صدایش بود گفت:
-من مجوز ورود و خروج دارم.
نشانش را درآورد و نشان نگهبان داد.
نگهبان مشکوک نگاهش کرد.
- مین جیمین!؟ اهل گوریو هستی!؟ در هر صورت متاسفم، ولی باید قبل از اینکه ساعت عبور و مرور بگذره میومدی!
جیمین اخم بدی کرد.
-من شاهزاده دوم گوریو، برادر کوچو تر ولیعهد، مین جیمین ام، مهمان مخصوص امپراطورتون، نکنه می‌خوای با سد راه شدنم مجازات شی؟!
هردو نگهبان بلند خندیدند.
-باشه، حالا برو پی کارت بچه جون، تا فردا صبح که ساعت عبور و مرور بشه حق ورود نداری!
جیمین چشم هایش درشت تر از این نمی‌شد‌. تا کنون کسی اینگونه با او رفتار نکرده بود.
-چطور جرات می‌کنی راه رو به روم ببندی گستاخ!؟ هوس مردن کردی!؟
نگهبان با پشت نیزه کمی جیمین را هل داد که روی زمین افتاد.
-کی می‌خواد منو بکشه؟ تو؟ برو‌ گمشو بچه، وگرنه به جرم مزاحمت برای مامور حکومت می‌ندازمت زندان!
جیمین پوزخندی زد.
-بسیار خب، بی صبرانه منتظر فردا صبح میمونم تا سر از گردن جدا شدت رو ببینم، ازین بی احترامی به سادگی نمی‌گذرم!
پایش را کج کرد از قصر دور شد.
حالا تاریکی شب بر پایتخت افتاده بود و سکوت و خلوتی درش حاکم‌ بود.
جیمین نفس عمیقی کشید و به دیواری تکیه داد.
-خب جیمین، بهت تبریک می‌گم، تو بد شانس ترین آدم دنیایی!
نگاهی به موهای بلند و مشکی اش اندخت، پایینش کمی خاک گرفته بود، با دستش پاکش‌کرد.
حتی نمی‌توانست شب را در مهمان خانه بگذراند، چون از شانس بدش، کمی قبل همه ی پول هایش را دزدیدند!
یاد چیزی افتاد، چشم هایش درشت شد و در لباسش دنبالش گشت، با دیدن سِت آویز ها، نفسی از روی آسودگی کشید، دلش نمی‌آمد آنهارا از دست دهد. خداراشکر می‌کرد که آنها را ندزدیده بودند.
-الان باید چکار کنم.. کجا برم؟!
عصبی موهایش را بهم ریخت.
-همینم کم بود، پسر ناز پرورده ی امپراطور گوریو ببین به چه وضعی افتاده که نمی‌دونه شب کجا بره!
با پایش از روی حرص لگدی به سنگ جلوی پایش زد.
بی هدف شروع به راه رفتن کرد. هیچکس جز خودش نبود. حس خوبی نداشت. نه اینکه بترسد، با این اتفاق هایی که امشب برایش افتاده بود، دیگر آب از سرش گذشته بود، حس بدش درواقع بخاطر همین اتفاق ها بود، نه ترس از اتفاقات جدید، بالاخره، بدتر از این‌که نمی‌شد، می‌شد؟!
دستش را روی گلویش، درست همانجایی که خنجر رویش گرفته بودند گذاشت.‌ با لمسش، نفس عمیقی کشید. با خودش اعتراف کرد، که لحظات هراسناکی بود!
در یک لحظه، برق شمشیری چشمش را گرفت، سریع پشت خانه ای پنهان شد، کمی بعد صدای قدم هایی را می‌شنید که درست در نزدیکی خانه متوقف شدند.
-توام دیدیش؟
-نه، بهت گفتم توهم زدی دست بردار!
-مطمئنم خودش بود، یه آن چهره ی همون پسرو دیدم!
-خب که چی؟ مثلا خودش باشه، به تو چه؟ امثال اینا انقدر ثروتمند ان که تیکه نونی که اون بچه های یتیم با بدبختی می‌خورن واسسون افت داره! لازم نکرده دلت برا اینا بسوزه، بیا برگردیم کلبه!
-باشه..
جیمین جلوی دهانش را محکم گرفته بود که صدای نفس هایش هم نرود، در حالت عادی چیزی برای ترس وجود نداشت، اما چرا جیمین حس می‌کرد صحبت هایشان، راجب اوست؟
خب، جیمین هم یک نازپرورده ی ترسو بود، غیر از این است!؟
کمی سرش را آن طرف دیوار برد تا شاید بتواند چهره شان را ببیند، اما خب.. از خوش شانسی زیاده این شاهزاده، پایش به پای دیگرش پیچ خورد و پخش زمین شد.
-آخ.. لعنتی!

{ 𝑹𝒆𝒅 𝑭𝒍𝒐𝒘𝒆𝒓🥀} 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧Où les histoires vivent. Découvrez maintenant