ده🔱

591 196 138
                                    

بکهیون توی تمام زندگیش از هیچ شبی به اندازه امشب متنفر نبود... چانیول جدیدا با چند نفر دوست شده بود و حالا از طرف یکیشون امشب به یه مهمونی دعوت شده بود... قسمت اعصاب خورد کن ماجرا این بود که هیونگش برای رفتن به این مهمونی قرار بود یه پارتنر با خودش ببره! یه همراه غیر خودش...

از وقتی این قضیه رو فهمیده بود اخماش رو توهم برده و با پسر بزرگتر کلمه ای همکلام نشده بود.
چانیولی که از ناراحتیش بیخبر بود با ذوق زدگیش بیشتر اعصابشو بهم میریخت و جری ترش میکرد...
هیونگش مثل دو دقیقه قبل همونطور که ظرف های کثیف مسافرخونه رو میشست توی گوشش زمزمه کرد.

+ پس نظرت در مورد جیهیون چیه؟!

پسر قد بلند سوالی با چشمهاش به دختر گوشه آشپزخونه اشاره زد...با حرکتش اخمهای بکهیون غلیظتر شد...توی زمزمه قبلی چانیول میخواست از دختری که تازه باهاش آشنا شده بود درخواست کنه و بکهیون با هزار تا ترفند منصرفش کرده بود....حالا هیونگش قصد داشت از کسی که بینهایت ازش متنفر بود درخواست کنه!
سریع رو نوک پاهاش بلند شد و تو گوش چانیول عصبی پیس پیس کرد.

_ میخوای با خواهر ناتنیم بری مهمونی؟!

با بازدم حرصیش گوش پسر بزرگتر رو قلقلک داد. چانیول همونطور که گوشش رو به شونش میکشید تا از خارشش کم کنه هومی آرومی براش کرد.

+ چطور؟! به نظرت قبول نمیکنه همراهم بشه؟!

چشمهای بکهیون تو حدقه چرخی خورد. کفری تر از قبل نزدیک گوشش لب زد.
_ هیونگ تو صد برابر اون خوبی...واقعا میخوای به سلیقت بخندن؟!

لحنش در حدی عصبانیت داشت که پسر شیطان متوجه حسادتش شد و لبخند کمرنگی به حرص خوریش زد...بیخیال شونه ای بالا انداخت و همزمان با شستن لیوانی گفت.

+ الان کس دیگه ای رو سراغ ندارم. فقط برای یه شبه... از هیچی بهتره بکهیون...باید ازش درخواست کنم که امشب همراهم باشه...

بکهیون حرصی از این تصمیم، لبش رو توی دهنش کشید و با حالت ناراضی مکیدش. چطور هیونگش نمیفهمید این درخواستش فقط به امشب ختم نمیشه چون خواهر ناتنیش دیگه دست از سرش برنمی‌داره...به هیچ‌وجه...

چانیولی که مات صورت پسر کوچیکتر شده بود به زحمت از لبهای تر بکهیون نگاه گرفت و حواسش رو به ظرف شستنش داد. هر چی میگذشت بکهیون به چشمش خواستنی تر به نظر میومد. جای تعجب نداشت. همیشه ممنوعه ای که نباید به سمتش قدم برمیداشت براش وسوسه انگیزتر بود...

با بالا گذاشتن بشقاب آبکشی شده ای، آخی گفت و گردن گرفته اش رو به چپ و راست حرکت داد تا از دردش کم کنه... شونه هاش از بس ظرف شسته بود گرفته بود... بعضی وقتها لازم بود مثل آدمهای عادی کارها رو انجام بده این خیلی براش سخت بود...

Never say l love you Where stories live. Discover now