چهار🔱

580 211 111
                                    


نگاهشو از چانیولی که جاروی توی دستش رو کنار دیوار میذاشت گرفت. الانا بود که یونسو و دخترش، به همراه نامادریش برای درست کردن نهار به آشپزخونه بیان...
بهتر بود بحث کردن با چانیول رو به بعد موکول کنه!
حالا که کف آشپزخونه از خورده چینی ها تمیز شده بود،  نوبته تمیز کردن میزها و تی زدن پارکت رستوران کوچیکشون بود. تکون به خودش داد تا دستمالی برداره....

همین موقع بود که نامادریش با یونسو که زن ِمیانسالی بود داخل آشپزخونه اومد. هی سو دختر هجده ساله یونسو و جیهیون هم پشت سرشون بودن.با دیدن ظاهر جدید جیهیون شوکه شد! اینکه خواهر ناتنیش به طرز فوق العاده ای به خودش رسیده بود، کاملا نشون میداد تا چه حد برای بدست آوردن چانیول مصممه! اخم غلیظی کرد و توی دلش حرص خورد....

پشت بند چانیولی که با روی خوش با خانمها حال احوال میکرد و مراسم معارف رو انجام میداد، سلام آرومی داد. نگاهش رو زیر زیرکی به هی سو که کنار خواهر ناتنیش ایستاده بود، رسوند.
هی سو دختری همسن و سال خودش بود. از بچگی تا الان همسایه هم بودن. علاوه بر همسایگی، مادرش خانم یونسو، اینجا آشپز بود و هر روز به مسافرخونه میومد تا ترتیب آماده شدن غذا رو بده...هی سو هم بعد تموم شدن کلاس هاش، به اینجا میومد تا با جیهیون وقت بگذرونه....

بکهیون از همون سن کم به هی سو‌ کشش داشت.
هی سو دختر شیرینی بود با موهای مشکی براق، که همیشه تا سرشونه هاش کوتاه شده بود. و یه لبخند درخشان و چال های قشنگ صورتش که بدجور هواییش میکرد....
اون دختر انقد خواستنی و زیبا بود که بکهیون اصلا به خودش اجازه نمیداد حتی توی ذهنشم لحظه ای هی سو رو برای خودش ببینه....
همونقدر که هی سو تو همه چی عالی بود، خودش یه پکیج کامل از بدی بود...

هی سو یه دختر اجتماعی بود که توی یک خانواده گرم و صمیمی بزرگ شده بود.  وضع مالیشون متوسط بود.  هم زیبا بود و هم خوش خنده و پر انرژی...

در حالی که خودش یه پسر اجتماع گریز بود که وضع مالیش زیر خط صفر قرار داشت. لاغر و نچسب بود و همیشه غمگین و بی انرژی...
برای همین علارغم میل درونیش از دختر فاصله میگرفت. فقط نگاه های گاهگداری بهش مینداخت و کمی از لبخندها و حرفهای هی سو لذت میبرد و لبخندی به شیرینی دختر میزد. دقیقا مثل حالا که هی سو با جیهیون پشت میز آشپزخونه  نشسته بودن و در گوشی باهم پچ پچ میکردن و بکهیون توی فکر مخفیانه نگاهشون میکرد از خنده دختر، لبخند میزد...

 نامادریش و زن دیگه همونطور که چانیول رو به حرف گرفته بودن، در حال آماده کردن غذا بودن.
بکهیون مات شده با سرفه معنی دار نامادریش، سریع به خودش اومد و سمت سینک دوید تا ظرفهای کثیف شده جدیدی که اونجا چیده شده بود و بشوره....
خوشبختانه تا به امروز هیچ کس متوجه نشده بود که  به هی سو علاقه داره...اعتماد به نفس همچین چیزی رو نداشت...قصد نداشت با بی فکری کاری کنه کسی از این ماجرا بویی ببره...

Never say l love you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora