در حالی که پیرمرد بیهوش گوشهی اتاق افتاده بود روح شیطانی همه چی رو برای بکهیون رنگ پریده تعریف کرده بود...زندگیش توی بهشت و جهنم، توهینش به خداوند و تبعید شدنش به بدن پارک چانیول اصلی...
پسر مو صورتی حتی از اینکه زندگیش به دوست دارم گفتنش وصله هم پرده برداشت و کاری کرد بکهیون با دهن باز شده بهش زل بزنه...
برای بکهیون پذیرش این حرفها دیوونگی به نظر میومد...باور اینکه خداوند یه روح شیطانی رو به جسم برادرش تبعید کرده تا مراقبش باشه سخت بود...همیشه توی ناملایمات زندگی از خداوند کمک میخواست اما هیچ جوابی نمیگرفت. برای همین توی اعماق وجودش به همچین باوری رسیده بود که تنهاست و هیچ خالق مهربونی وجود نداره که بهش اهمیتی بده...اما حضور روح توی اتاق حالا تمام معادلاتش رو بهم میریخت و بهش میفهمند اونطورهام که فکر میکرده تنها نبوده...
از وقتی چانیول توی زندگی پیدا شده بود تصور میکرد با هیونگش رو به رو شده...تمام اون مهربونیها، محبتها و مراقبها رو به رابطهی برادریشون ربط داده بود...اما حالا میدونست از اول برادری در کار نبوده و روح جلوش اینطور هواش رو داشته و حمایتش کرده...البته روح شیطانی اول برای آزار دادنش سراغش اومده بود و بعد احساساتش عوض شده بود...اما برای بکهیون رنگ پریده این اصلا مهم نبود، اونم وقتی همین چند دقیقه پیش جلوی یه تجاوز وحشتناک رو براش گرفته و همچین لطف بزرگی در حقش کرده بود...
شاید اگه بکهیون قدرت پسر رو نمیدید هیچ وقت همچین حرفهای رو قبول نمیکرد و از ته دل بهشون پوزخند میزد...ولی بعد دیدن نامرئی بودن پسر و قدرت خاصش خواه ناخواه داستان تعریف شده رو پذیرفته بود...چون هیچ جوری دیگه نمیشد توضیحشون بده...
_پس تو یه روح شیطانی هستی که جسم برادرم رو تسخیر کردی...
با مشت کردن موهای دودی رنگش مثل بارهای قبلی تقریباً ناباورانه لب زد و کاری که پسر مو صورتی از این سوال تکراری درمونده پوفی کنه...
+تسخیر کلمهی درستی نیست. من فقط توی جسم پوچش زندگی میکنم...
بکهیون با رها کردن موهاش آهی کشید و نگاه ناراحتش رو به روح ایستاده داد...جسم پوچ یعنی برادر واقعیش دیگه توی زندگیش حضور نداشت...
_یعنی برادرم کاملا مرده؟!
روح شیطانی با دیدن نگاه غمگینش لبی گزید و تکیهاش رو از در بسته گرفت و کمی بهش نزدیک شد و جلوش پاهاش نشست.
+ اصولش اینه که روح قبلی کاملا از جسم جدا میشه بعد یه روح شیطانی بدن رو تصاحب میکنه...اما به این معنی نیست روح چانیول اصلی کاملا نابود شده...احتمالا الان توی بهشتی باشه که همیشه آرزوش رو داشته ولی خوب ارتباطش با بدنش کاملا قطع شده و خاطرات این دنیاش رو فراموش کرده...
ESTÁS LEYENDO
Never say l love you
Fanfic🔱عنوان : (هرگز نگو دوست دارم) 🔱ژانر: فانتزی، اسمات ، فلاف 🔱 کاپل: چانبک 🔱نویسنده : golabaton خلاصه: لویی روح شیطانی به خاطر اهانتی که به خداوند میکنه مجازات و برای همیشه به جسم یه انسان تبعید میشه... این در حالیه که زنده موندنش به "دوست دارم" گ...