شانزده🔱

266 73 112
                                    

اینجا بود، داخل هتل مجللی توی لندن...
اینکه چطور شد به اینجا رسید کاملا مشخص بود...آوارگی...
نامادریش خیلی ساده دعوای راه انداخت و بعد از اتاق کوچیکش بیرونش کرد ...بکهیون فکر میکرد این بارم مثل بارهای قبله...بعد چند ساعت زن دنبالش میاد و ازش میخواد نظافت رو از سر بگیره ولی اینطور نشد...
وقتی دو شب بیرون مسافرخونه و توی کوچه گذروند و اتاقش به یکی از اتاق مسافرها تبدیل شد فهمید این دفعه بیرون شدنش کاملا واقعیه...

واقعا نمیشد اونطوری ادامه بده...بی‌سرپناه و بی‌هدف...خوش شانس بود که کریس مثل دو هفته‌ی قبل دست محبت به سمتش دراز کرد...

پسر مو طلایی بهش قول داد اگه همراهیش کنه یه سقف و یه کار مناسب براش پیدا میکنه و بکهیونی که چیزی برای از دست دادن نداشت این پیشنهاد رو قبول کرد و با پسر قد بلند همراه شد تا زندگی توی یه کشور جدید رو کنار هم شروع کنند...

شاید اگه چانیول اونطور بی‌خبر تنهاش نمیذاشت قضیه فرق میکرد...اما بکهیون از اولشم امید زیادی به برادری که نوزده سال دیدنشون رو به تاخیر انداخته بود نداشت...

با این وجود بخش بزرگی از وجودش از این بی‌انصافی چانیول به درد اومده بود...حداقل لایق یه خداحافظی درست و حسابی بود مگه نه؟ اما پسر بزرگتر فقط براش یه یادداشت خداحافظی کوتاه نوشته بود....همین...

حتی حالا هم بی اطلاع از این به هم ریختگی زندگیش به زندگی خودش مشغول بود...

غمگین موهای رنگیش رو بهم ریخت و پوفی بیرون فرستاد. توی اتاق تنها بود. کریس برای پیدا کردن کار بیرون رفته بود و ازش خواسته بود تا برگشتنش منتظر بمونه. بکهیون دعا میکرد پسر مو طلایی کاری پیدا کنه که هر دو شون کنارهم باشن...هنوزم تنها بودن توی مکان‌های جدیدی براش عذاب آور و غیرممکن بود...

توی خودش بود که در اتاق با تیکی باز شد و قامت بلند اندام کریس داخل چهارچوب ظاهر شد...

از چهره‌ی خندون و بشاش پسر مو طلایی پیدا بود موفق شده به چیزی که میخواد برسه...با ایستادنش پرسید...

_کار پیدا کردی؟!

کریس با گذاشتن کلید کارتی روی عسلی کوچیک اتاق بشکن سرخوشی براش زد و با اومدن به سمت خوشحال گفت‌.

« پیدا کردم بکهیون...هم برای خودم هم برای تو‌...

بکهیون تازه لبخندی به لب نشونده بود که دست‌های کریس به زیر بغلش اومد و پسر بزرگتر با بلند کردنش دوری تو هوا چرخوندش...

« حالا میتونیم با خیال راحت اینجا بمونیم پسر کوچولو

بکهیونی که روی پاهاش برگردونده میشد تپش قلبی از این حرکت پسر مو طلایی گرفته بود. در حالی که تلاش میکرد ذوقش رو خیلی نشون نده کنجکاو پرسید‌.

Never say l love you Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang