نوزده🔱

372 91 185
                                    

تمام وجودش از حس‌های درهم و ناشناخته‌ای لبریز بود...
بوسه‌ای که یکسره توی سرش تکرار میشد دقیقاً مثل بوسه‌ی قبلی بود با این تفاوت که طرف مقابلش کریس نبود بلکه چانیول بود...

بکهیون معذب شده نمیدونست بعد این رو شدن حقیقت باید چه حسی داشته باشه...اصلا چطوری این اتفاق توی سرش عوض شده بود و شکل دیگه‌ای به خودش گرفته بود؟! البته بعد دیدن قدرت‌های روح‌شیطانی پیدا کردن جواب این سوال زیاد براش سخت نبود...حتما باز به قدرت‌های فراطبیعی مربوط میشد...

جرأت نداشت که واضح این رو از چانیول بپرسه...در حدی شوکه و معذب بود که فعلا میخواست خودش رو به بیخبری بزنه و این دونستن رو انکار کنه...

از اینکه اولین بوسه‌اش با کریس خیانتکار نبوده خوشحال بود. ولی از طرفیم احساس بی‌قراری میکرد، چون اونی که اونطور عمیق بوسیده بودتش و قلبش رو لرزونده بود برادرش بود نه اون پسر مو طلایی نفرت انگیز...

البته پسر مو صورتی بردارش حساب نمیشد و یه روح شیطانی بود ولی بازم این چیزی از سردرگمی و تردیدش کم نمیکرد...

اصلا چرا یه روح شیطانی باید اونطور پر احساس میبوسیدش؟!
جوری که انگار با همه‌ی وجود از بوسیدنش لذت میبره و احساس عمیقی بهش داره...

کلافه از افکار بهم ریخته و ترسناکش موهای لختش رو بهم پیچید و نفسی بیرون داد...

چانیول داخل اتاق نبود و به وسیله‌ی قدرت نامرئی بودنش از اتاق بیرون زده بود تا دنبال اون برگه‌های امضا شده‌ی مادرش برگرده و هر چه سریع‌تر از این دردسر خلاصش کنه...
بکهیون بابت این کمک روح‌ شیطانی واقعا ممنون بود. اگه چانیول کنارش نبود الان اوضاع زندگیش بینهایت تاسف برانگیز شده بود...

در حال جویدن ناخن‌هاش بود که پسر مو صورتی با صورت درهمی از چهار چوب در گذشت و به سمتش اومد.
بکهیون بلافاصله از انگشت بیچاره اش دست کشید و با بلند شدنش نگاه منتظرش رو به چانیول داد. اما از قیافه‌ی عصبی پسر شیطانی پیدا بود چندان توی کارش موفق نشده...

+هیچی...اینکه نمیتونم چیزی رو لمس کنم هم کار رو خراب میکنه...

چانیول حرصی در جواب انتظارش گفت و کلافه چنگی به موهاش بالا داده‌ اش زد و در امتداد اتاق به قدم زدن افتاد...

بکهیون انتظارش رو داشت. اینکه به راحتی بتونن اون برگه‌های لعنتی رو پیدا کنن نهایت خوش شانسی بود.
در حالی که به بی‌تابی چانیول خیره بود  ناامید و نگران سوال کرد .

_حالا باید چیکار کنیم؟!

چانیول با سوالش دست از جویدن پوست لبش برداشت و بدون اینکه قدم عصبیش رو متوقف کنه خیلی جدی گفت‌‌.

+اول باید بفهمیم اون پیر خرفت مدارک مهمش رو کجا میذاشته...احتمالا یه گاو صندوق مخفی داره...بعدش تو باید کمک کنی اون تو رو بگردیم...شاید بتونیم اون برگه‌های لعنتی رو پیداش کنیم...

Never say l love you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora