پانزده🔱

215 60 125
                                    


با گذشت دو هفته هنوز موفق نشده بود از دست اون پسر قلدر فرار کنه...از طرفی قدرتهاش هنوز برنگشته بودند...دیگه یه انسان عادی بود و این باعث میشد توی فرار کردن بلنگه...

ته سونگ برای بیرون رفتن سعی به رام کردنش داشت و چانیول هیچ جوره با این موضوع کنار نمیومد...همین باعث شده بود همچنان بعد دوازده شب توی این اتاق و این ویلایی کرایه‌ای حبس بمونه و بیخبر از برادر کوچیکش وقت بگذرونه...

پسر شیطان که برای چند ساعت تنها به حال خودش گذاشته شده بود از شدت اضطراب به جویدن ناخن‌هاش رو آورده بود که صدایی توی اتاق خالی پیچید و از جا پروندش...

» لویی...

با اومدن صدای بغض کرده نایلا پسر قد بلندی که لبه‌ی تخت نشسته بود انگشت سرخ شده‌اش رو رها کرد و هل بلند شد و به گوشه‌ی دیواری که صدا ازش دراومده بود چرخید...

فرشته‌ی اعظم با پارچه سفید رنگی بینی سرخش رو پاک میکرد و مثل ابر بهاری اشک میریخت...حضور نایلا باعث شد چانیول با دم سنگینی به طرف دختر قدم برداره به فریاد بیفته...

+کدوم گوری بودی نایلا؟! میدونی چند وقته صدات میزنم؟!

فریاد بلند روح شیطانی کاری کرد فرشته بال‌دار شدیدتر اشک بریزه و با شکستن بغض جدیدش به زاری بیفته...

»خداوند قضیه بوسه تو و بکهیون رو فهمید لویی‌... قضیه دخالت کردن منو و تغییر اون خاطره رو...بخاطر اشتباهی که کردیم خیلی عصبانی شد چون ما باعث شدیم اون پسر به سرنوشتی بیفته که سعی داشت مانعش بشه...ما همه‌ی برنامه‌ریزی‌هاش رو خراب کردیم و  اون حسابی بدخلقه لویی...

جمله‌های پشت سرهم فرشته کاری کرد چانیول چند قدمی زن بال‌دار بایسته و رنگ پریده نگاهش رو روی نایلای گریون برگردونه...

+ منظورت چیه؟! چه برنامه‌ریزی؟!

نایلا همونطور که اشک یکی از چشم‌هاش رو با دست سفید میگرفت هق زنون به حرف اومد...

»حق با تو بود...همه چی برنامه ریزی شده بود...قبل اینکه تو تصمیم‌ بگیری به بدن پارک چانیول بیای خداوند همینو میخواست...اصلا برای همین زندگی تو رو به بیون بکهیون وصل کرد چون میخواست تو کنارش باشی...زنده موندنت با دوست دارم گفتن اون پسر فقط بهونه بود...خداوند میخواست به این بهونه تو مانع عاشق شدن اون پسر بشی...

چانیول از توضیحات دختر اخمی درهم کرد...این حدسی بود که خودش مدتی بهش پی برده بود..اما دلیلش رو نمیدونست...برای همین با نزدیک شدن به فرشته بال سفید و گرفتن شونه‌های ظریفش مضطرب پرسید...

+ولی چرا؟! چرا اینو میخواست؟!

نایلا دمی گرفت و با پایین فرستادن بغض جدیدش با صدای تو دماغی گفت.

Never say l love you Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt