پنج🔱

690 231 157
                                    


خوش گذشته بود...
امروز چیزهای رو از سر گذروند که تا الان تجربه نکرده بود.همه چیز براش تازگی داشت.
خرید کردن دو نفره...انتخاب کردن لباس هایی با همون رنگ و مدلی که دوست داشت...پرو کردن لباس های که انتخاب کرده بود...در نهایت هدیه گرفتن چند دست لباس از هیونگش....
اما برای مورد آخر بیشتر از همه ذوق داشت چون این اولین هدیه زندگیش بود.

بعد از تموم شدن خرید، چانیول به زور به آرایشگاه آورده بودش...

حالا  بکهیون با چشمهای درشت شده ای به آیینه جلوش زل زده بود و  مدل موی جدیدش رو از نظر میگذروند. چهره اش بخاطر موهای کوتاه شده اش بازتر شده بود. آرایشگر منتظر بود تا رنگی رو انتخاب کنه و کار رنگ کردن موهاش رو شروع کنه...اما بکهیون همین الانم از کوتاهی موهاش پشیمون بود. حتی با وجود دوست داشتنی بودنش...نمیدونست واکنش نامادری و خواهرش قراره چی باشه...نشده بود یه کاری انجام بده و اونا مسخره اش نکن...

+ بک! خانم منتظرن...

وقتی بکهیون حرکتی نکرد، چانیول از روی صندلیش بلند شد و با اومدن بالای سرش، ضربه ای به شونه اش زد تا از بهت زدگی بیرون بیاد و رنگی رو انتخاب کنه...

بکهیون خجالت زده نگاه از تصویر خو‌دش گرفت و با زل زدن به ژورنالی که زن آرایشگر به طرفش گرفته بود، معذب لبهاشو بهم کشید و اونو از دست زن بیرون کشید.

محیط سالن بیش از حد شلوغ بود و این ناراحتش میکرد...ناخواسته فشار زیادی رو روی خودش حس میکرد... دلش میخواست هرچه زودتر به مسافرخونه برگرده... برعکس هیونگش که انگار زاده شده بود بین مردم باشه و بگو و بخند کنه، خودش اصلا توی محیط بیرون راحت نبود... همش این نگرانی رو داشت که یه خطایی کنه یا اشتباهی ازش سر بزنه و بقیه بهش بخندن و مسخره اش کنن... حس میکرد خیلی چیزها رو نمیدونه و از جامعه عقبه..... هم از نظر  روابط اجتماعی و هم از نظر دونستن مدهای به روز دنیا....

برای همین جرأت نداشت الان سلیقه شو بگه. اصلا اعتماد به نفس نداشت....فکر میکرد اگه الان بگه میخوام موهام یخی باشه، چانیول و زن آرایشگر به سلیقش میخندن و از سلیقه دمُدش ایراد میگیرن!
اگه الان آرایشگر میگفت رنگ قرمز عالیه ، بکهیون انقدر بی اعتماد به نفس بود که همون لحظه حرفشو قبول میکرد...چون اعتقاد داشت همه بیشتر از خودش میفهمن و در هر صورت درست میگن...

+ بک؟!

با تشر آروم چانیول، بکهیون از فکر و خیال بیرون اومد. نگاهشو زیر زیرکی به زن آرایشگری که کمی ازشون فاصله گرفته بود و سراغ کار دیگه ای رفته بود حرکت داد. بعد سرش رو به طرف پسر قد بلندی که کنار دستش ایستاده بود گرفت و مظلومانه رو به هیونگش زمزمه کرد.

Never say l love you Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu