هفده🔱

287 75 208
                                    


انتظارش طولانی شده بود و هنوز خبری از کریس نبود...به محض داخل شدنشون توسط چند نگهبان از هم جدا شده بودن تا جداگونه با رییس چویی صحبت کنند...

حالا خودش داخل اتاق بزرگ و مجللی تنهایی انتظار میکشید تا نوبتش برسه...

اضطراب داشت...اعتراف میکرد بعد شنیدن حرف‌های چانیول دلهره گرفته و کاملا برای اینجا بودنش مردد شده بود...از طرفی اون اعتراف عشقی بی‌حس پسر مو طلایی هم به نگرانیش دامن زده بود...
اما با این حال از سر لجبازی با برادری که بی‌خبر تنهاش گذاشته بود حاضر شده بود  کریس رو همراهی کنه و به این عمارت ترسناک پا بذاره...

چانیول بدون اهمیت دادن به احساساتش، بهش پشت کرده بود تا با دوست پسرش اوقات خوشی رو بگذرونه... بکهیونی که از این موضوع به شدت دلگیر بود تصمیم‌ گرفته بود همون کاری رو بکنه که برادرش سرش درآورده بود...همراهی کریس و پشت کردن بهش...

از طرفی به کار احتیاج داشت پس باید قدمی برای زندگیش برمیداشت...جز کریس کسی رو نداشت که آویزونش باشه...به هیچ وجه نمیخواست دوباره به چانیولی اطمینان کنه که اصلا تکیه‌گاه امنی حساب نمیشد...

در با تقی باز شد و از جا پروندش... مرد کره ای درست اندام بدون اینکه به اضطرابش اهمیت بده با اشاره سر ازش خواست همراهیش کنه...

بکهیون همونطور که پوست اضافه‌ی ناخن شستش رو با انگشت اشاره اش میکند دنبال مرد راه افتاد...

تپش قلبش در حدی بلند شده بود که شک نداشت به گوش مرد عضله‌‌ای کنارش که حالت سردی به صورتش داشت میرسه...با این وجود نگهبان برای کم کردن استرسش هیچ ملایمی به خرج نمیداد و با همون حالت خشکش به سمت اتاق رییسش راهنماییش میکرد....

با گذر از پیچی به پله‌های بزرگی رسیدن که به طبقه‌ی دوم میرفت...

قدم به قدم با مرد جلو رفت تا جایی که به اتاق خاصی رسیدن که توسط دو مرد درشت اندام مراقبت میشد...

قبل اینکه نگهبان به در بکوبه در از داخل باز شد و قامت خوشحال کریس جلوی چشم هاش اومد...

بکهیون در حدی از دیدن پسر مو طلایی احساس راحتی کرد که قدمی به جلو برداشت تا با چسبیدن به لباس پسر اضطرابش رو بیرون بریزه...اما قبل موفق شدنش دست کریس با دستپاچگی به سینه اش نشست و  مانعش شد...

بکهیون خجالت زده از پس زده شدنش قدمی عقب کشید و سری پایین انداخت.

پسر مو طلایی که با ترس به نگهبان‌ها نگاهی مینداخت بدون اینکه به چشم‌های ناراحتش چشم بدوزه بی‌قرار گفت...

«بکهیون آقای چویی منتظرته...من دیگه باید برم...

پسر قد بلند که به وضوح عجله از رفتارش بیرون میریخت حتی اجازه نداد به عنوان حرف آخر و خداحافظی  کلمه‌ای از دهنش بیرون بیاد...سریع ازش جدا شد و به طرف پله‌ها قدم برداشت....

Never say l love you Où les histoires vivent. Découvrez maintenant