شش🔱

563 191 229
                                    

به پیشنهاد چانیول بعد گشت و گذار توی شهر همراه هی سو به شهربازی اومده بودن. بکهیون پسرک بیچاره تا به امروز که نوزده سالش بود پا توی شهربازی نذاشته بود. برای همین پنج دقیقه ای میشد پنیک کرده با دهن نیم بازش به فضای شلوغ اطرافش نگاه میکرد.

بلاخره با سقلمه نامحسوس چانیول، دهنش رو بست و تلاش کرد عادی رفتار کنه و جلو دختری که با تمسخر نگاهش میکرد بیشتر از این گند نزنه و ندید بدید بازی درنیاره...

» تا الان نیومدی اینجور جاها؟!

هی سو با تمسخر پرسید. بکهیون معذب شده از سوالش سر پایین انداخت و با انگشتاش ور رفت. خجالت میکشید حقیقت رو بگه... چانیول با دست انداختن دور شونه اش و کشیدن بدنش به سمت خودش، خطاب به هی سو گفت.

+ نه راستش بک تا الان شهر بازی نیومده...طبیعت گردی رو ترجیح میده...چطور؟! موردی داره؟!

متعجب از حرف جدی هیونگش به نیم رخ چانیول زل زد. سنگینی نگاهش باعث شد صورت چانیول به سمتش بیاد و برای ثانیه ای لبخند گرمی بهش بزنه...بعد دوباره سمت دختر سرخ شده بچرخه و شاکی بهش نگاه کنه...

هی سو با دیدن تای ابروی بالا برده چانیول، دستپاچه دستاشو به نشونه نه توی هوا تکون داد.

» اوه...نه نه...مشکلی نیست... اتفاقا به نظر منم طبیعت گردی جالبتره...

تازه داشت نفس راحتی میکشید که پیشنهاد چانیول باعث شد قلبش از تپیدن بایسته...

+ پس قرار سری بعدتون مشخص شد...دو تایی میون طبیعت!

هی سو با نگاه به بکهیون، خنده فیکی کرد و به ناچار برای چانیول سری تکون داد. دختر همین الانم از بودن بکهیون کلافه بود و توی دلش آرزو میکرد کاش توی این قرار نبود...

با چرخیدن هی سو و پشت کردن بهشون برای بررسی اطرافش، بکهیون روی نوک پاهاش بلند شد و دم گوش چانیولی که هنوز دست دور گردنش انداخته بود، زمزمه آرومی کرد.

_ ممنون کاری کردی مسخرم نکنه هیونگ

لبخندی به لب چانیول نشست. با نزدیک کردن صورتش به گوشش، مثل خودش آهسته گفت.

+ خواهش دونسنگ...

به هیونگش لبخند زد. نمیدونست برادر بزرگ داشتن تا این حد حس خوبی داره.‌‌..یه احساس امنیت عجیبی توی وجودش نشسته بود و هر لحظه بیشتر میشد...

» بیاید اول اونو سوار شیم

انگشت هی سو همزمان با جمله اش به یکی از وسیله بازی ها اشاره رفت که شلوغترین وسیله این شهر بازی بود...سفینه چرخشی...دقیقا همونی که بکهیون اصلا حس خوبی بهش نداشت...نه اینکه بحث ترس باشه نه...فقط سرعت اون وسیله چرخون در حدی بود که میترسید حالش بد شه و معده اش رو بهم بریزه...

Never say l love you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora